منادی . [ م ُ دا ] (ع ص ) خوانده شده یعنی ندا داده شده . (غیاث ) (آنندراج ). خوانده شده و نداشده . (ناظم الاطباء). خوانده . آوازکرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِمص ) به معنی ندا نیز آمده بر این تقدیر مصدر میمی است یا آنکه در اصل منادات باشد «تا» را حذف کردند، چنانکه در مدارا که در اصل مدارات بود. فارسیان منادی به کسر دال خوانند، چنانکه موسی و عیسی و لیلی . و صاحب بهار عجم چنین نوشته که منادی آواز دهل که برای آگاهی مردم باشد با لفظ کشیدن و زدن مستعمل است . (غیاث ) (آنندراج ). در امثال عبارت «منادی کردند» که در نظم و نثر قدیم آمده و به معنی جار زدن است به صیغه ٔ اسم مفعول ، یعنی به فتح دال و الف آخر است و آن مصدر میمی «نادیته » است و به معنی ندا می باشد، ولی اغلب آن را «منادی » به صیغه ٔ اسم فاعل یعنی به دال مکسور و یاء ساکن خوانند. (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز شماره ٔ
2 و
3)
: منادی برآمد ز درگاه شاه
که ای پهلوانان ایران سپاه .
فردوسی .
هارون گفت : منادی ما شنیده بودی این خطا چرا کردی . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص
193). چون قصد آن کردم منادی آمد که وی را بازگردانید. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص
822). و رجوع به مُنادی (معنی دوم ) شود.
-
منادی دادن ؛ جارزدن . آواز دادن . ندا دادن
: منادی دادنش فرمود در شهر
که وای آن کس که او بر کس کند قهر.
نظامی .
منادی در شهر دادند که هر کس قاعده ٔ خود ممهد دارد و بر کیش خود رود. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج
1 ص
50). منادی دادند که اگر کسی به کنج اختفا استیمان کند خون او هدرو باطل است . (جهانگشای جوینی ایضاً ج
1 ص
94).
-
منادی دردادن ؛ جارزدن . منادی کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منادی دادن . رجوع به ترکیب منادی دادن شود.
-
منادی زدن ؛ منادی دادن . منادی کردن
: منادی زده زال در نیمروز
که سازم بر او تار از تیغ روز.
فردوسی .
منادی بزن و همه ٔلشکر بخوان . (اسکندرنامه ٔ قدیم نسخه ٔ سعید نفیسی ). منادی می زنند که هرکه نقش این انگشتری برخواند این هزار دینار بستاند. (سمک عیار ج
1 ص
42).
نشست بر قلم انگشتت و منادی زد
که از ذخیره ٔ دریا و کان امان برخاست .
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص
305).
امید هست که در عهد جود و انعامش
چنان شود که منادی زنند بر سائل .
سعدی .
بر سر بازار جانبازان منادی می زنند
بشنوید ای ساکنان کوی رندی بشنوید.
حافظ.
رجوع به ترکیب منادی کردن و منادی دادن شود.
-
منادی فرمودن ؛ منادی کردن
: در ولایت منادی فرمود که هرکه رنج بردارد و دختر شاه به سلامت بیارد دختر و نیمه ای از ملک ما او راباشد. (سندبادنامه ص
317). پادشاه وقت منادی فرموده است که هیچ کس مبادا که بر کس بیداد کند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص
171). رجوع به ترکیب منادی کردن شود.
-
منادی کردن ؛ جار زدن . جار کشیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ندا کردن آواز دادن
: منادی کرد که هر کس که به رعایای این نواحی ستم کند سزای وی این باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
457). منادی کردند در شهر که در سرای هرکه او را بیابند خداوند سرای را میان دو نیم زنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
695). متوکل فرمود که در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله افکند کیست و بگویید تا بیاید که امیرالمؤمنین با او نیکویی خواهد کرد تا نترسد، چنین منادی کردند. (قابوسنامه چ نفیسی ص
21). منادی کردند که این سزای آن کس است که به فرمان خداوندگار خود کار نکند. (قابوسنامه چ نفیسی ص
170).
ز بهر کردن بیدار جمع مستان را
یکی منادی بر طرف بام باید کرد.
ناصرخسرو.
هفت روز منادی همی کنند که بعد از این هرکه ستم کند... با آن کس همین کنند. (سیاست نامه ). طالوت در لشکر خود منادی کرد که هر که بیرون رود و با وی جنگ کند. (قصص الانبیاء ص
147). در بازار منادی کن که هر کودک که سیلی در گردن من زند چندین گوز وی را دهم . (کیمیای سعادت چ احمدآرام ص
848). چون اثر غفلتی دیدی از صحا به منادی کردی میان ایشان که مرگ آمد... و حذیفه می گوید هیچ روزنیست که نه بامداد منادی می کند که ای مردمان الرحیل الرحیل . (کیمیای سعادت ایضاً ص
869). منادی فرمود کردن که به یک برگ گیا خطه ٔ هندوستان را نباید که تعرض رسانند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص
158).
گفت پیغمبر که دایم بهر پند
دو فرشته خوش منادی می کنند.
مولوی .
نه پادشاه منادی کند که می مخورید
بیا که چشم و دهان تو مست و میگون است .
سعدی .
در حال بفرمود منادی کردند. (سعدی ). عربی منادی می کرد که هرکه شتر گم گشته ٔ مرا به من آرد شتر را بدو دهم . گفتند: پس ترا چه فایده ؟ گفت : «فاین حلاوة الوجدان ». (امثال و حکم ص
1363). || (ص ، اِ) (اصطلاح دستور) کلمه ای است که پس از یکی از حروف ندا (ای ، ا، ایا، یا) باشد، مانند کلمات «پادشه »، «دل » و «شاه محمود» و «بالحسن » در ابیات ذیل
: ایا شاه محمود کشورگشای
ز من گر نترسی بترس از خدای .
فردوسی .
شنیدم که شخصی در آن انجمن
بگفتا چنین نیست یا بالحسن .
سعدی (بوستان ).
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد.
حافظ.
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی .
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 351).