اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مه

نویسه گردانی: MH
مه . [ م َه ْ ] (اِ) مخفف ماه . مانک . قمر. (ناظم الاطباء) :
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه
به بوسه دادن جان پدر بس اژکهنی .

شاکر.


شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا به باغ در صراف .

ابوالمؤید.


تو سیمین فغی من چو زرین کناغ
تو تابان مهی من چو سوزان چراغ .

منجیک .


مه و خورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیر و زهره بر گرزمان
همه حکمی به فرمان تو رانند
که ایزد مر تو را داده ست فرمان .

دقیقی .


نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم
ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی .

منوچهری .


اندرآمد نوبهاری چون مهی
چون بهشت عدن شد هر مهمهی .

منوچهری .


نماز شام نزدیک است و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل .

منوچهری .


الا تا ماه نو خیده کمان است
سپر گردد مه داه و چهارا.

؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 512).


همی آفتاب فلک فرّ و تاب
ز تاج تو گیرد چو مه ز آفتاب .

اسدی (گرشاسب نامه ص 204).


غو دیده بان از بر مه رسید
که آمد درفش سپهبد بدید.

اسدی (گرشاسب نامه ص 185).


میانه کار همی باش و بس کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را.

ناصرخسرو.


هر مه که به یک وطن مه و خور
با هم چو دو عیش ران ببینم .

خاقانی .


حلقه دیدستی به پشت آینه
حلقه ٔ مه همچنان بنمود صبح .

خاقانی .


مه بکاهد کز او دو هفته گذشت
عمر را جز به مه مثل منهید.

خاقانی .


ای زیر نقاب مه نموده
ماه من و عید شهربوده .

خاقانی .


آن مه نو را که تو دیدی هلال
بدر نهش نام چو گیرد کمال .

نظامی .


اینکه سگ امروز شکار تو کرد
تا دو مهت بس بود ای شیرمرد.

نظامی .


روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چون خورشید تازان .

نظامی .


مه نور می فشاند و سگ بانگ می زند
مه را چه جرم خاصیت سگ چنین بود.

عطار (از امثال و حکم ).


ابر ما را شد عدو و خصم جان
که کند مه را ز چشم ما نهان .

مولوی .


ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری .

سعدی .


رخش می داد با ساعد گواهی
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی .

جامی .


- مه بدر ؛ ماه بدر. (ناظم الاطباء). ماه تمام .
- مه تمام ؛ ماه شب چهارده . بدر :
دلبند من که بنده ٔ رویش مه تمام
خورشید آسمان جمال است و نجم تام .

سوزنی .


- مه چارده ؛ بدر. پرماه . ماه شب چهاردهم که با قرص کامل است :
حور عین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد.

سعدی .


- مه سی روزه ؛ کنایه از ضعیف و نزار. (انجمن آرا) :
زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا.

خاقانی .


- مه صقال ؛ دارای صقال ماه . چون ماه صیقلی . تابان و جوهردار و آبدار. صفتی شمشیر برنده و صیقلی را :
درمرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج مریخ از تیغ مه صقالش .

خاقانی .


- مه طلعت ؛ ماه طلعت . ماه دیدار. با رخساری چون ماه .
- || کنایه از زیباروی :
در سایه ٔ شاه آسمان قدر
مه طلعت آفتاب پرتو.

سعدی .


امید و روان و گلبن نو
مه طلعت و آفتاب پرتو.

سعدی .


- مه عارض ؛ که عارضی چون ماه دارد. کنایه از زیباروی :
ستاره نامی و مه عارضی و غالیه موی
مه و ستاره گرفت از تو نور و غالیه بوی .

سوزنی .


- مه عارضان ؛ دو عارض چون ماه . دو رخساره ٔ تابناک و زیبا :
کمند زلف ز مه عارضان به لهو و طرب
فروگشای و همی گیر ماه را به کمند.

سوزنی .


- مه عذار ؛ دارای عذاری چون ماه . کنایه از زیباروی .
- مه قفا ؛ با قفای چون ماه . که قفای درخشنده داشته باشد. تابان قفا :
غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا
روی بتان قفاشود پیش صفای روی تو.

خاقانی .


- مه کنعان ؛ کنایه از یوسف پیغمبر است . (آنندراج ).
- مه ناکاسته ؛ ماه تمام . بدر. پرماه . ماه شب چهارده :
مجلس خلوت نگر آراسته
روشن و خوش چون مه ناکاسته .

نظامی (مخزن الاسرار ص 165).


- مه نو ؛ هلال . ماه نو :
همی به صورت ایوان تو پدید آید
مه نو وغرض آن تا از او کنی ایوان .

فرخی .


چون از مه نو زنی عطارد
مریخ هدف شود مر آن را.

خاقانی .


من دیوانه نشینم که مه نو نگرم
گویم آنجا که نهد پای سرم بایستی .

خاقانی .


کآن مه نو کو کمر از نور داشت
ماه نو از شیفتگان دور داشت .

نظامی .


که نتوان راه خسرو را گرفتن
نه در عقده مه نو را گرفتن .

نظامی .


مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ٔ خویش آمد و هنگام درو.

حافظ.


در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست .

حافظ.


- امثال :
منگر مه نخشب چو بود ماه جهانتاب .

خاقانی (از امثال و حکم ).


مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد .

؟(از امثال و حکم ).


مه در شب تیره آفتاب است .

امیرخسرو دهلوی (از امثال و حکم ).


مه را ز کاستن نبود هیچ ننگ و عار .

مسعودسعد (ازامثال و حکم ).


مه فشاند نور و سگ عوعو کند .

مولوی (از امثال و حکم ).


مه نور از آن گرفت کز شب نرمید
گل بوی بدان یافت که با خار بساخت .

؟


|| ماه . برج . شهر. یک دوازدهم سال :
گوش تو سال و مه به رود و سرود
نشنوی مویه ٔ خروشان را.

رودکی .


مه نیسان شبیخون کرد گویی بر مه کانون
که گردون گشت از او پرگرد و هامون گشت از او پرخون .

رودکی .


ما و سر کوی و ناوک و سفج و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.

بخاری .


به فرخنده فرخ مه فرودین
به آیین بزم و به میدان کین .

فردوسی .


چنین تا بیامد مه فرودین
بیاراست گلبرگ روی زمین .

فردوسی .


بمان تابیاید مه فرودین
که بفزاید اندر جهان هور دین .

فردوسی .


ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان .

عنصری .


بر غوره چهار مه کنم صبر
تا باده به خم ستان ببینم .

خاقانی .


هر مه که به یک وطن مه و خور
با هم چو دو عیش ران ببینم .

خاقانی .


شب که مثال مه ذی الحجه دید
صورت طغراش ز مه برکشید.

خاقانی .


چو یک مه در آن بادیه تاختند
از او نیز هم رخت پرداختند.

نظامی .


- مه آب ؛ آبان ماه فارسی یا ماه یازدهم از ماههای رومی :
ز بند شاه ندارم گله معاذاﷲ
اگرچه آب مه من ببرد در مه آب .

خاقانی .


- مه و سال ؛ ماه و سال :
بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرف گری .

نظامی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
مه . [ م َ ] (حرف ربط) حرف نهی به معنی نه . (ناظم الاطباء). به معنی نه باشد که حرف نفی است و به عربی لا گویند و افاده ٔ معدوم شدن و ناب...
مه . [ م َ ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه : ویمه ، میمه ، اذرمه . (یادداشت مؤلف ).
مه . [ م َ ] (ترکی ، پسوند) در ترکی مزید مؤخری است که در عقیب مفرد امر مخاطب درآید و گاه مانند «مک » مجموع مرکب معنی مصدری دهد و گاه معنی...
مه . [ م َ ] (اِ) ۞ قلم و کلک . (برهان ). قلم و خامه و کلک . (ناظم الاطباء). || تل ریگ . (برهان ). تل ریگ و توده ٔ ریگ . (ناظم الاطباء) : ...
مه . [ م َ ] (اِ) کماج فلکه و بادریسه ٔ خیمه . (یادداشت مؤلف ) : مه فتاده عمود بشکسته میخ سوده طناب بگسسته .سنایی (در صفت خیمه ٔ عمر پیر).
مه . [ م َه ْ ] (ع اِ فعل ) یعنی بازایست و چون آن را متصل کنند تنوین در آن داخل کرده مَه میگویند، مانند: مَه مَه . (از ناظم الاطباء) (از ...
مه . [ م َه ْ ] (ع اِ) به معنی ما، یعنی چه و چیست . (ناظم الاطباء). ادات استفهام . ابن مالک گفته است : مه همان «ما»ی استفهام است که الف ...
مه . [ م َهَ هَ ] (ع مص ) نرمی کردن : مَه َّ الابل َ مَهّاً؛ نرمی کرد با وی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء...
مه . [ م ِه ْ ] (اِ) ۞ میغ و نزم و آن بخاری باشد تیره و ملاصق زمین . (برهان ). بخار آب نسبةً متراکمی است که در فصول سرد (پاییز، زمستان و ...
مه . [ م ِه ْ ] (ص ، اِ) بزرگ و سردار قوم . (آنندراج ). رئیس و پیشوا. (ناظم الاطباء).مهینه . (اوبهی ). مقدم . سرور. مقابل که : یکی داستان زد بر...
« قبلی صفحه ۱ از ۸ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
کیومرث پیغان
۱۴۰۰/۰۳/۰۶
0
0

سمه ای یا سه مه ای: این واژه در بخش شمالی خوزستان مصطلح بوده و به سه طایفه شهی، لیوسی و سزاری گفته می شود. با توجه به این که بخش شمالی خوزستان میعادگاه و محل تلاقی طوایف بختیاری از جمله چهارلنگ و هفت لنگ در زمستان ها می باشد. این سه طایفه که در حاشیه رودخانه دز وساحل سمت چپ این رودخانه قرار داند به سمه ای معرف گشته اند. این سه طایفه بزرگ بختیاری از طوایف هفت لنگ محسوب می شوند. دلیل سمه ای بودن این سه طایفه چندان مشخص نیست. شاید به دلیل قرار داشتن در جبین رودخانه دز و یا زیبا بودن این مناطق در زمستان به سمه ای معرف شده اند چون طوایف زیادی از بخیتیاری ها در زمستان به این منطقه کوچ می نمایند و این مناطق را در زمستان زیبا و دلفریب می بینند لذا این واژه را برای این سه طایقه انتخاب کرده اند.


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.