اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

میر

نویسه گردانی: MYR
میر. (از ع ، اِ) مخفف امیر. (غیاث ). امیر و پادشاه و سلطان . (ناظم الاطباء). نژاده . (زمخشری ). مخفف امیر، و میره مخفف امیره ... ۞ و از خصایص این لفظ است که به قطع کسره ٔ اضافه هم آید مثل لفظ میرآب ، به معنی داروغه ٔ آب و میردریا که آن را در عرف این دیار (یعنی هند) میربحر گویند. (از آنندراج ) :
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.

رودکی .


اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میر خواهم که بماند به جهان در اثرا.

رودکی .


نه چون پور میر خراسان که او
عطا را نشسته بود کردگار.

رودکی .


به چاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.

شاکر بخاری .


استاد شهید زنده بایستی
و آن شاعرتیره چشم روشن بین
تا شاه ۞ مرا مدیح گفتندی
ز الفاظ خوش و معانی رنگین .

دقیقی (دقیقی و اشعار او، دبیرسیاقی ص 106).


نوبنجکث ، قصبه ٔ سروشنه است و مستقر میر این ناحیت است . (حدود العالم ). میر خراسان به بخارا نشیند واز آل سامان است و از فرزندان بهرام چوبین اند. (حدودالعالم ).
رفت برون میر رسیده فرم
پخچ شده بوق و دریده علم .

منجیک .


یکی میر بود اندر آن شهر اوی
سرافراز و با لشکر وآبروی .

فردوسی .


از کوشش تو شاه به هر جای هیبت است
وز بخشش تو میر به هر خانه ای نواست .

فرخی .


چون او نبوده اند اگر چند آمدند
چندین هزار مهتر و چندین هزار میر.

فرخی .


خنک آن میر که در خانه ٔ آن بار خدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه .

فرخی .


ای میر نوازنده و بخشنده وچالاک
ای نام توبنهاده قدم بر سر افلاک .

عنصری .


کس کرد و بکدیه سپهی خواست ز گیلان
هرگز به جهان میر که دیده ست و گدایی .

منوچهری .


ای میر مصطفی را گفتند کافران بد
با آن همه نبوت و آن فر کردگاری .

منوچهری .


با دهش دست و دین و داد همی باش
میر همی باش و میرزاد همی باش .

منوچهری .


سبک ویران شود شهری به دو میر.

(ویس و رامین ).


خسروا شاها میرا ملکا دادگرا!
پس از این طبل چرا باید زد زیر گلیم .

بوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).


چو مار و نعایم خورم خاک و آتش
به میر و نعیمش ندارم طماعی .

ناصرخسرو.


اگر با میر صحبت کرد میرانند میرش را
و گر با خان برادر شدخیانت دید از خانش .

ناصرخسرو.


این میر و عزیز نیست برگاه
و آن خوار و ذلیل نیست بر در.

ناصرخسرو.


دانا چو ترا پیش میر بیند
داند که تو بدبخت بر ضلالی .

ناصرخسرو.


اگر میر میر است و کامش رواست
چنان کش گمان است گو شو ممیر.

ناصرخسرو.


پیری که پیر هفت فلک زیبدش مرید
میری که میر هشت جنان شایدش غلام .

خاقانی .


میر چون هفت بیت من خوانده ست
ده شتر بارگیر فرموده ست .

خاقانی .


نه هیچ کام برآید ز میر و میره ٔ شهرم
نه هیچ کار گشاید ز صدر و صاحب جیشم .

خاقانی .


چو دولت هر که را دادی به خود راه
نبشتی بر سرش یا میر یا شاه .

نظامی .


گفت میری دوست می دارم بسی
تا همه من میر باشم نه کسی .

عطار.


هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را ازطمع.

مولوی (مثنوی دفتر اول ص 3).


واجب است آنکه پیش میر و وزیر
پشت را خم کنند و بالا راست .

سعدی (گلستان ).


شنیدم که در مصر میری اجل
سپه تاخت بر روزگارش اجل .

سعدی (بوستان ).


بر در توفیق چه دربان چه میر.

خواجو.


- میر اجل ؛ مراد پادشاه جلیل است . (از آنندراج ) :
میر اجل که کارش با کارزار باشد
یا در میان مجلس یا در شکار باشد.

منوچهری .


- میر عرب ؛ امیر عرب .
- || لقب حضرت علی علیه السلام است .
- میر مؤمنان ؛ (میر مؤمنین ) امیر مؤمنان . امیر المؤمنین .
- || لقب حضرت علی علیه السلام :
همنام او علی است که او بود روز حرب
شیر خدای و دادگر و میر مؤمنین .

امیرمعزی .


از چنین شایسته فرزند ار بنازد روز حشر
سید کونین و میر مؤمنان حیدر سزد.

سوزنی .


- میر نحل ؛ پادشاه کندوی عسل . ملکه ٔ زنبوران عسل . یعسوب . ملکه . امیرالنحل . (یادداشت مؤلف ). پادشاه زنبوران . شاه کندو. ملکه ٔ زنبوران کندو.
- || لقب حضرت علی :
در علمش میرنحل نیزه کشیده چو نخل
غرقه ٔ صد نیزه خون اهل طعان و ضراب .

خاقانی .


- میر نوروزی ؛ کسی که در چند روز آخر سال (پیش از نوروز) وی را اصطلاحاً به پادشاهی برمی داشتند و او را سوار مرکبی می کردند و از طلوع آفتاب تا عصر در کویها و میدانها حرکت می کرد و گروهی از خدمتکاران دربار او را مشایعت می کردند. حکم وی روان بود و از صاحبان دکانها و حجره ها وجوهی دریافت می داشت ؛ ولی چون غروب می شد اگر وی را به دست می آوردند به انوع عقوبت شکنجه می دادند. (رجوع شود به مقاله ٔ مرحوم محمد قزوینی در مجله ٔ یادگار سال اول شماره ٔ 3 ص 14 به بعد و شماره ٔ 10 ص 57 به بعد) :
سخن در پرده می گویم چو گل از پرده بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی .

حافظ.


- میر کلام ؛ مرد فصیح و خطیب زبان آور.
|| ملک زاده و شاهزاده . || فرمانده بخشی از لشکر. سردار و سالار. (ناظم الاطباء). رئیس و بزرگ دسته ای از سپاه . (از شعوری ) :
من به پیران خراسان می شوم
نیست با میران ۞ او کاری مرا.

خاقانی .


اگر گردن کشی کردم چو میران ۞
رسن در گردن آیم چون اسیران .

نظامی .


زهی ترکی که میر ۞ هفت خیل است
ز ماهی تا به ماه او را طفیل است .

نظامی .


در میر و وزیر و سلطان را
بی وسیلت مگرد پیرامن .

سعدی (گلستان ).


در خدمتش نشسته و بر پای صف زده
میران کاردیده و شاهان کامران .

؟ (از جامعالتواریخ رشیدی ).


- میر توپخانه ؛ فرمانده ٔ توپخانه : ... بعد از ظهور رشد و کاردانی میر توپخانه و سردار تفنگچیان گردید. (عالم آرای عباسی ج 2 ص 104).
- میر سپاه ؛ فرمانده ٔ سپاه . امیر سپاه . امیر لشکر. میر لشکر. (از یادداشت مؤلف ) :
میر سپاه فلک به بارگه خویش
کرد امیری طلب ز هر در خانه .

جمال الدین سلمان (از آنندراج ).


- میر سلاح ؛ امیر سلاح . رئیس اسلحه . اسلحه دارباشی :
چون فرس افسار به آخر سپرد
میرسلاح اسلحه را پیش برد.

میرخسرو.


- میر میدان ؛ سالار و امیر میدان جنگ .
|| دلاور و شجاع که با حریف خود مردانه پیش می آید. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
میرمیدان صف محشر بود این کینه جوی
غمزه ات بیرحمیی دارد زمژگان بیشتر.

سراج المحققین .


|| حاکم و رئیس . (ناظم الاطباء). کلانتر. مهتر. متصدی مقامی . آن که تصدی عملی را با ابوابجمعی آن در عهده دارد :
نور دین ای به نور رای و ضمیر
بر افاضل چو مه بر انجم میر ۞ .

سوزنی .


- میرآش ؛ آن که بانگ آش می زند و مردم را به آش خوردن می طلبد. (ناظم الاطباء). کسی که صلا دهد مردم را برای خوردن آش . (آنندراج ). شخصی را گویند که بانگ آش زند یعنی کسی که مردم را به آش خوردن طلبد. (برهان ). ظاهراً به معنی خوانسالار است . (آنندراج ).
- میر بکاول ؛ خوانسالار.
- || خرج آور خانه . (ناظم الاطباء).
- میربلوک ؛ بلوک باشی . رئیس و کدخدای ده .
- میرحاج ؛ رئیس قافله ٔ حاجیان . (ناظم الاطباء). رجوع به امیرالحاج و امیرالحج شود.
- میرده ؛ دهباشی . (ناظم الاطباء). دهبان .کدخدا.
- میردیوان ؛ مباشر دیوان و حاکم و فرمانروا. (ناظم الاطباء). نایب دیوان . پیشکار شاه :
چون سلیمان خوانمت شاها که ارباب نظر
بر درت صد چون سلیمان میردیوان یافته .

محمدجان قدسی .


برای سرانجام کار نیاز
نگاه نهان میردیوان ناز.

نورالدین ظهوری .


- میررود ؛ رئیس و نگهبان رود. رودبان : فرب ، شهرکی است بر لب جیحون و میررود آنجا نشیند. (حدودالعالم چ دانشگاه ص 106).
- میر شب ؛ آنکه اسم شب می دهد، مهتر پاسبانان و داروغه ٔ شب . (ناظم الاطباء). شحنه و عسس و آن را شبگرد نیز گویند. (آنندراج ). رئیس شبگردان . کدخدا. داروغه . میرعسس . (یادداشت مؤلف ) :
چون رود هرکس به کاری من به دزدی می روم
دیده ام بهتر ز ماه چارده میرشبی .

طاهر وحید.


- || رئیس نظمیه (عهد صفویه ). رئیس پلیس . رئیس شهربانی .
- میر شبگیر ؛ کوتوال شهر که به وقت شب برای پاسبانی در کوچه و بازار گردد. (آنندراج ) (غیاث ). و رجوع به ترکیب میرشب شود.
- میر عاشقان ؛ گندنا و کراث .
- میرعدل ؛ داروغه ٔ عدالت خانه . (ناظم الاطباء). آنکه به اختلافات مردم رسیدگی می کرده . قاضی . داور. داروغه ٔ عدالت . (آنندراج ) :
شود طول فکر محبانش عرض
که او میر عدل است در روز عرض .

نورالدین ظهوری .


ستم در روزگارش میر عدل است
سر زلف بتان زنجیر عدل است .

کلیم کاشی .


- میر عرض ؛ آن که حاجات و عرایض مردم را به عرض می رساند. (ناظم الاطباء). آن که حاجات مردم را عرض دهد. (آنندراج ).
- میرعسس ؛ میرشب . رئیس شبگردان . رئیس عسس . امیر داروغه . (از یادداشت مؤلف ) :
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق
شبروان را آشنائیهاست با میر عسس .

حافظ.


و رجوع به ترکیب میرشب شود.
- میر علم ؛ آنکه لوای پادشاهی را برمی دارد. بردارنده ٔ لوای پادشاهی . (ناظم الاطباء). میرلوا. و رجوع به میرلوا شود.
- میر عمارت ؛ رئیس در خانه . (ناظم الاطباء). داروغه ٔ عمارت . (آنندراج ).
- میر قافله ؛ رئیس و مهتر قافله . (ناظم الاطباء). کاروانسالار. قافله سالار. رئیس قافله . میر کاروان . (از یادداشت مؤلف ). مرادف قافله سالار و کاروانسالار. میر کاروان . (از آنندراج ) :
عشق است میر قافله ٔ عالم وجود
چرخ میان تهی جرس کاروان اوست .

صائب تبریزی .


و رجوع به ترکیب میر کاروان شود.
- میر کاروان ؛ کاروانسالار. قافله سالار. رئیس کاروان . (از یادداشت مؤلف ). میر قافله . مرادف قافله سالارو کاروانسالار. (آنندراج ) :
گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان
تو جز به عقل و سخن میر کاروان شده ای .

ناصرخسرو.


تهی ز لخت جگر نیست اشک ما هرگز
همیشه قافله را میر کاروانی هست .

کلیم کاشی .


و رجوع به میرقافله شود.
- میر لوا ؛ بردارنده ٔ لوای پادشاهی . دارنده ٔ لوای پادشاهی . (ناظم الاطباء). میر علم . و رجوع به میرعلم شود.
- میرمال ؛ خزانه دار و رئیس خزانه . (ناظم الاطباء).
- میر مجلس ؛رئیس تشریفات و آن که پذیرایی از مهمانان می کند. (ناظم الاطباء).
- میر منزل ؛ آنکه پیش از ورود لشکر ترتیب منزل می دهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). آن که در منزل کردن لشکر یا قافله مراقبت دارد :
از هودج ما زمام همت
برتافته میرمنزل ما.

طالب آملی .


غم تو مرحله پیمای و میر منزل بود
به هر زمین که رسیدم به هر کجا رفتم .

اظهری .


- میر هشت بهشت ؛ لقب رضوان . دربان بهشت . (ناظم الاطباء).میرهشت جنان . رضوان . (آنندراج ). کنایه از رضوان است که دربان بهشت باشد. (برهان ).
- میر هشت جنان ؛ میرهشت بهشت . رضوان . (آنندراج ).
- میر هفتمین ؛ ستاره ٔ زحل . (ناظم الاطباء). کنایه از کوکب زحل است چه او در فلک هفتم می باشد. (برهان ) (آنندراج ).
|| آقا. سرور. خداوند. مخدوم . مهتر. بزرگ . (از یادداشت مؤلف ) :
ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با نغنگکی چند ترا من شوم انباز.

ابوالعباس مروزی .


او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است .

یوسف عروضی .


گفتم که مکن میر پدر تندی و تیزی
رحم آر بدین بیدل آسیمه سیر بر.

سوزنی .


میر من خوش می روی کاندر سراپا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت .

حافظ.


- میر مجلس ؛ سرور و بزرگ مجلس . صدرنشین مجلس :
به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس ۞ شد.

حافظ.


میر مجلس ۞ همه را باده به دستور دهد
نیست دوری که قوی حیف نماید به ضعیف .

خواجه آصفی (از آنندراج ).


|| رئیس طایفه . (ناظم الاطباء). || از القاب سادات و کسانی که از اولاد آن حضرت (ص ) می باشند. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 363). لقب سادات است و مترادف سید، و آن معمولاً در اول اسامی آید چنانکه میراحمد. میروحید. میرمحمود. (از یادداشت مؤلف ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
میر. [ م َ ] (ع اِ) طعام . خواربار. میرة.
میر. [ م َ ] (ع مص ) خواربار آوردن جهت عیال . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). خواربار آوردن یعنی طعام . (دهار). خواربار آوردن . (ت...
میر. [ م َ / م ِ ] (از اتباع و مهمل خیر) از اتباع است برای خیر (خیر میر) مانند بسیاری از واژه ها که اتباع هموزن خود با تبدیل حرف نخست به ...
میر. (نف ) ریشه یا ماده ٔ بن مضارع فعل مردن . از آن در ترکیب صفت فاعلی مرکب سازند: زودمیر. سخت میر. رجوع به این ترکیبات در جای خود شود.
میر. (اِخ )دهی است از دهستان پایین بخش طالقان شهرستان تهران ،واقع در سر راه عمومی طالقان به قزوین و 24هزارگزی باختر شهرک . با 1116 تن جم...
میر. (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ ایهاوند هفت لنگ . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 73).
آقا سید
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
امیر باسکه میر (بایسنقربیگ چمشگزک) امیرالامرای کردهای ملکشاهی چمشگزک و جد طوایف گرزدین وند ایل ملکشاهی (طوایف خمیس، رستم بیگ/روسگه، کاظم بیگ، نظربیگ/ن...
« قبلی صفحه ۱ از ۶ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.