اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

وام

نویسه گردانی: WʼM
وام . (اِ) فام . افام . بام . پام . اوام . پهلوی : اپام ۞ (قرض ، دین )، ایرانی : آپمنه # ۞ (چیزی که دریافت شود) . ۞ (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). قرض . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). دین . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (ترجمان القران ) (دهار) (جهانگیری ). عاریه . (ناظم الاطباء). غرم . غرامة. (منتهی الارب ). دینه . (دهار). طلب . بده . غرامت . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
کسی را که اندوه وام است نیز
ازین گنج باید که باشدش چیز.

فردوسی .


کسی را که وام است و دستش تهی است
به هرجای بی ارج و بی فرهی است .

فردوسی .


وام جهان است ترا عمر تو
وام جهان بر تو نماند مدام .

ناصرخسرو.


اندر طلب وام تازیان است
همواره چنین سال و ماه و ایام .

ناصرخسرو.


گر بازدهی وام او به خوشی
ورنه بستاند به کام و ناکام .

ناصرخسرو.


خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود
نه مرا کار به کام و نه ترا توخته وام .

سوزنی .


اشک اگر مایه گران کرد برمویه گران
وام اشک ازصدف جان به گهر بازدهید.

خاقانی .


دلی است بر تو مرا وام و جان وظیفه بر آن لب ۞
وظیفه چشم چه دارم که وام بازگرفتی .

خاقانی .


وام بستانم دهم خواهنده را
پس ز گنج غیب بدهم وام خویش .

خاقانی .


حرف زبان را به قلم بازده
وام زمین را به عدم بازده .

نظامی .


هرچه دهد مشرقی صبح بام
مغربی شام ستاند به وام .

نظامی .


علم او از جان او باشد مدام
پیش او نه عاریت باشدنه وام .

مولوی .


زن نخواهد اگرش دخترقیصر بدهند
وام نستاند اگر وعده قیامت باشد.

روحانی .


- به وام بردن ؛ به عاریت گرفتن . قرض کردن . وام کردن :
هر شب قبای مشرقی صبح را فلک
نور از کلاه مغربی او برد به وام .

خاقانی .


- به وام داشتن ؛ عاریت داشتن .به عاریت گرفتن :
همت و آنگه ز غیر برگ ونوا ساختن
عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن .

خاقانی .


- به وام کردن ؛ قرض کردن . وام کردن :
به وام کن زر و زآن مختصر مرا دریاب
چه وام خیزد ازین مختصر پدیدار است .

خاقانی .


- به وام گرفتن ؛ قرض کردن . به عاریت گرفتن :
به وام از عشق جانی چند برگیر
که یک جان ناز دلبر برنتابد.

خاقانی .


گوش گیرد گل به وام از عندلیب
هرکجا صائب سخن گسترشود.

صائب (از آنندراج ).


- وام توختن ؛ ادای دین . وام گذاشتن . وام گزاری :
هم از گنج ماشان بتوزید وام
به دیوانها بر نویسید نام .

فردوسی .


نباید که یابد تهیدست رنج
که گنجور وامش بتوزد ز گنج .

فردوسی .


- || ادای وظیفه کردن :
هنرهای شاهانش آموختم
از اندرز وام خرد توختم .

فردوسی .


چنین گفت از هر که آموختم
همی وام جان و خرد توختم .

فردوسی .


- وام خواستن ؛ استقراض . (منتهی الارب ) :
ز بازارگانان و دهقان درم
اگر وام خواهی نگردد دژم .

فردوسی .


ز بهر سپاه این درم وام خواه
به زودی بفرماید از گنج شاه .

فردوسی .


درم خواست وام از پی شهریار
برو انجمن شد بسی مایه دار.

فردوسی .


تو مرا رنگ و بوی وام مده
گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام .

فرخی .


وام خواهی و نخواهی مگر افزون و چرب
باز اگر بازدهی جز که به نقصان ندهی .

ناصرخسرو.


چه گوئی ز لب دوست شکر وام توان خواست
چنان سخت کمان کوست از او کام توان خواست .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 723).


- وام دادن ؛ اقراض . (از منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (صراح ) (ترجمان القرآن ). قرض دادن . عاریه دادن . دین . (دهار) (منتهی الارب ). ادانه . (تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء) :
تو مرا رنگ و بوی وام مده
گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام .

فرخی .


گفت هرچه درویشانند مرایشان را وامی بده . (گلستان سعدی ).
وامش مده آنکه بی نماز است
زیرا دهنش ز فاقه باز است .

سعدی .


- وام داشتن ؛ مدیون بودن . مقروض بودن :
وگر وام دارد کسی زین گروه
شده ست از بدِ وامخواهان ستوه .

فردوسی .


کس از خاص لشکر نمانده ست و عام
که سیم و زر از وی ندارند وام .

سعدی .


- وام زمین ؛ ذره ٔ خاکی است که در وجود آدمی ترکیب شده و آن به منزله ٔ قرضی است آدمی را از زمین . (فرهنگ فارسی معین ).
- وام ستاندن ؛ وام گرفتن . استقراض :
به ناز گفتمش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام .

فرخی .


زن نخواهد اگرش دختر قیصر بدهند
وام نستاند اگر وعده قیامت باشد.

روحانی .


- وام کردن ؛ قرض گرفتن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون از کسی وام خواهی کرد از شکم خویش وام کن . (کیمیای سعادت ).
گوهر جان وام کردم از پی تحفه
تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد.

خاقانی .


وام چنان کن که توان باز داد.

نظامی .


حرص باید تا تو زر گرد آوری
تا کند وام از تو این ز آن بسته اند.

عطار.


برهنه تنی یک درم وام کرد
تن خویش را کسوتی خام کرد.

سعدی .


در ادا کوش گر کنی وامی
منه از وعده پیشتر گامی .

اوحدی .


می کند وام پی حمد بهار
بلبل باغ زبان ازسوسن .

سنجر کاشی (آنندراج ).


- وام گذاشتن ؛ وام گزاردن .
- وام گرفتن ؛ اقتراض . (از منتهی الارب ) : آورده اند که یک روز پسر خود را وصیت می کرد که راز خویش با زن مگوی و از مردم نوکیسه وام مگیر. (قصص الانبیا ص 176). آورده اند که هر کس از وی وامی می گرفتی ، گواهی طلب نکردی . (قصص الانبیاء ص 176).
- وام گزاردن ؛ وام توختن . قرض ادا کردن :
هزار بوسه فزون است بر لب تو مرا
تو وامداری برخیز و وام خود بگزار.

فرخی .


جز بهمان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسیار مال و دست گزار است .

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 48).


می کوش که وام او گزاری
تا بازرهی ز وامداری .

نظامی .


خاقانی وار وام ایام
از کیسه ٔ عمر می گزارم .

خاقانی .


- وام نهادن ؛ وام گزاردن . وام توختن . ادا کردن قرض :
چووام ایزدی بنهاده باشم
مرا ده ساتگینی بر تو وام است .

منوچهری .


|| تکلیف . وظیفه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دل من بدین آشتی شاد کن
ز وام خرد گردن آزاد کن .

فردوسی .


نخست ازجهان آفرین یاد کرد
ز وام خرد گردن آزاد کرد.

فردوسی .


وامی است بزرگ شکر او بر تو
بگزار به جد و جهد وامش را.

ناصرخسرو.


- وام ایزدی ؛ فریضه ٔ نماز و روزه و حج و غیره . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو وام ایزدی بنهاده باشم
مرا ده ساتگینی بر تو وام است .

منوچهری .


|| رنگ . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ). لون . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). رنگ . و آن به ترکیب معنی بخشد مانند زردفام و سرخ فام . (انجمن آرا). فام . اوام . پام . بام . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || شبه . مانند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فام . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) (ناظم الاطباء). بصورت پسوند آید به معنی لون و رنگ و شبیه و مانند. (فرهنگ فارسی معین ). || شکسته ٔ کلمه ٔ بادام است در بعض لهجه ها. وامچک نام محلی گونه ای از ارژن . درپشند شکسته ٔ بادامچه است . (یادداشت مرحوم دهخدا). || بامداد. صبح . (ناظم الاطباء). رجوع به بام شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
ؤام . [ وِ آ ] (ع مص ) موأمة. سازواری نمودن کسی را یا مباهات کردن با وی . در مثل گویند لولا الوئام لهلک الانام ؛ یعنی اگر موافقت در میان م...
وأم . [ وَءْم ْ ] (ع اِ) خانه ٔ گرم . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). البیت الدفی ٔ. (المنجد).
وام دار. (نف مرکب ) مدیون . (منتهی الارب ). غریم . (منتهی الارب ) (دهار). غارم . (دهار). مدان . مدین . (منتهی الارب ). کسی که دارای دین و قرض ...
وام زده . [ زَ دَ/ دِ ] (ن مف مرکب ) غارم . (ترجمان القرآن ). وام زد.
وام ستان . [س ِ ] (نف مرکب ) وامستان . قرض دار. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وام دار. || قرض خواه . (آنندراج ).
وام زمین . [ م ِ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از ذره ٔ خاکی است که در وجود آدمی مرکب است . (از برهان قاطع) (از انجمن آرا). چه این به...
وام دهنده . [ دِ/ دَ هََ دَ / دِ ] (نف مرکب ) که وام دهد. وامده .
وام فرسائی . [ ف َ ] (حامص مرکب ) استهلاک دین . (لغات فرهنگستان ).
وام دهندگی . [دِ / دَ هََ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) عمل وام دهنده .
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.