اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

هزار

نویسه گردانی: HZʼR
هزار. [ هََ / هَِ ] (عدد، ص ، اِ) ده صد را گویند و به عربی الف خوانند. (برهان ) :
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و، دوست ار هزار اندکی .

بوشکور.


یکی مؤاجر و بی شرم و ناخوشی که ترا
هزاربار خرانبار بیش کرده عسس .

لبیبی .


هزار زاره کنم ، نشنوند زاره ٔ من
به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم .

دقیقی .


در این بلاد فزون دارد ازهزار کلات
به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ .

فرخی .


از لب تو مر مرا هزار نوید است
وز سر زلفت هزار گونه ٔ زلفین .

فرخی .


گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان .

عنصری .


شاها هزار سال به عز اندرون بزی
و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال .

عنصری .


نی نی دروغ گفتم این چه شمار باشد
باری نبید خوردن کم از هزار باشد.

منوچهری .


خلق شمارند و او هزار، ازیراک
هر چه شمار است جمله زیر هزاراست .

ناصرخسرو.


یکی شاه و از خصم و دشمن هزاری
یکی شیر و از گور و آهو قطاری .

قطران .


هزارت صف گل دمیده ز سنگ
ز صد برگ و دو روی و از هفت رنگ .

اسدی .


از آن آهن لعل گون تیغ چار
هم ازروهنی و پر الک هزار.

اسدی .


ما راگمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صدهزار یقین در گمان ماست .

خاقانی .


در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای بر کنار.

سعدی .


|| (اِ) هزاردستان . (منتهی الارب ). بلبل که عربان عندلیب خوانند. (برهان ) :
بر آنکه مهر گلی در دلش قرار گرفت
روا بود که تحمل کند جفاش هزار.

سعدی .


|| بازی چهارم نرد هم هست که ده هزار باشد و در این زمانه داوهزار میگویند. (برهان ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
هزار. [ هََ ] (اِخ ) قریه ای است در دو فرسنگ و نیمی میانه ٔ جنوب و مشرق تل بیضا. (فارسنامه ٔ ناصری ). شهرکی است خرم و آبادان و بانعمت به ن...
هزار. [ هََ ] (اِخ ) کوهی است در شمال غربی بم در کرمان ، دنباله ٔ آن قهرود و ارتفاع آن پنج هزار گز است . (از جغرافیای طبیعی کیهان ).
هزار. [ هَِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیضا از بخش اردکان شهرستان شیراز که دارای 140 تن سکنه است .از چشمه مشروب میشود. محصول عمده اش غله...
دو هزار. [ دُ هَِ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای ییلاق شهرستان شهسوار است . این دهستان تقریباً در 40هزارگزی جنوب باختری شهسوار در ارتفاع 2هزا...
ده هزار. [ دَه ْ هََ / هَِ ] (اِ مرکب ) اصطلاح نرد. رجوع به ترکیب ده هزار در ذیل ده شود.
سه هزار. [ س ِ هََ ] (اِخ ) از بلوکات ناحیه ٔ تنکابن در مازندران عده ٔ قری 12.مساحت 5 فرسخ . در میان حد شمالی خرم آباد، حد شرقی کلاردشت ، حد ج...
پنج هزار. [ پ َ هََ / هَِ ] (عدد مرکب ، اِ مرکب ) رقمی که پس از چهارهزارونهصدونودونه آید. خمس الف . خمسةآلاف .
پنج هزار. [ پ َ هََ ] (اِخ ) نام دهستانی (بلوک ) در اشرف مازندران . (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 62 و 64 و 125).
هفت هزار. [ هََ هََ / هَِ ] (اِ مرکب ) از خلقت آدم تا ظهور حضرت خاتم الانبیاء را در اخبار اسلامی هفت هزار سال نوشته اند. (از حواشی وحید دستگردی ...
هزار کردن . [ هََ / هَِ ک َ دَ ](مص مرکب ) تألیف (تاج المصادر بیهقی )، که مشتق از الف به معنی هزار است . به هزار رسانیدن تعداد چیزی .
« قبلی صفحه ۱ از ۵ ۲ ۳ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.