اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

هم

نویسه گردانی: HM
هم . [ هَِ م م ] (ع ص ) پیر فانی . ج ، اهمام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || نازک و نحیف ، و در این معنی مشتق از «همته النار» است ، یعنی آتش ذوبش کرد. || قدح هم ؛ قدح شکسته . (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۸۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۸۰ ثانیه
هم صفی . [ هََ ص َ ] (حامص مرکب ) هم صف بودن . در شمار گروهی قرار گرفتن : هم صفی به که با سپاه کرم بخل را هم صفی نمی شاید.خاقانی .
هم صنف . [ هََ ص ِ ] (ص مرکب ) دو تن که از یک صنف باشند. هم گروه . هم جنس . هم سنخ . (یادداشتهای مؤلف ).
هم سخن . [ هََ س َ خ ُ / س ُ خ ُ / خ َ ] (ص مرکب ) هریک از دو تن که با یکدیگر سخن گویند. کلیم : چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخن اندمرا نه ز...
هم صدا. [ هََ ص ِ ] (ص مرکب ) دو تن که با هم سخن گویند. || هم عقیده . هم فکر. متفق .
هم شغل . [ هََ ش ُ ] (ص مرکب ) همکار. همحرفه . دو تن که شغل یکسان دارند. رجوع به همکار شود.
هم شکم . [ هََ ش ِ ک َ ] (ص مرکب ) توأمان را گویند، یعنی دو فرزند که از یک شکم برآمده باشند. (برهان ). || دو خواهر یا دو برادر را نیز گفته ا...
هم شوی . [ هََ ] (ص مرکب ) دو زن که در نکاح یک مرد باشند. (آنندراج ).بنانج . هبو. هوو. وسنی . ضره . (یادداشتهای مؤلف ).
هم شهر. [ هََ ش َ ] (ص مرکب )ساکنان یک شهر. (آنندراج ) : مرا مرد به کار است خاصه شما که همشهرهای منید. (تاریخ سیستان ).تو هم شهری اورا و هم...
هم سکه . [ هََ س ِک ْ ک َ / ک ِ ] (ص مرکب ) هم تراز. برابر. هم ارزش : که بی سکه ای را چه یارا بودکه هم سکه ٔ نام دارا بود؟نظامی .
هم سلک . [ هََ س ِ ] (ص مرکب ) همره . هم روش . دو تن که پیرو یک شیوه ٔ زندگی هستند.
« قبلی ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ صفحه ۸ از ۳۹ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.