اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

یوسف

نویسه گردانی: YWSF
یوسف . [ س ُ ] (اِخ ) ابن یعقوب . از انبیای معروف بنی اسرائیل و یکی از دوازده فرزند یعقوب پیغمبر بود و حسن او شهرت جهانگیر داشت . به عزیزی مصر رسید. داستان او چنین است که شبی در خواب دید که خورشید و ماه و یازده ستاره پیش پایش سر نهاده اند. رؤیای خویش با پدر گفت . پدر پاسخ داد که توبه فرمانروایی خواهی رسید، لیکن این خواب از برادران پوشیده دار تا مبادا بر تو رشک ورزند. یوسف سفارش پدر فراموش کرد و به یکی از برادران خواب خود بازگفت . همه آگاه شدند. آتش حسد و کینه در دلشان شعله ور گشت و کمر به نابودی او بستند. پیش پدر رفتند و اجازه خواستند که او را به گردش برند. پدر ابتدا مخالفت ورزید، ولی سرانجام او را راضی کردند و یوسف را با خودبه بیرون کنعان بردند. پیراهن از تنش برآوردند و به چاهش افکندند و پیش پدر رفتند و گفتند یوسف به سفارش ما عمل نکرد و از ما دور شد. گرگ خوردش و پیراهن بدو نشان دادند. کاروانی از سر چاه می گذشت . دلو در چاه انداختند تا آب کشند، یوسف بر دلو نشست و بالا آمد.کاروانیان او را به بهایی ناچیز فروختند. خریدار اورا به مصر آورد. شهرت حسن او همه جا پیچید و زنان بسیار از جمله زلیخا زن عزیز مصر خریدار و عاشق او گشتند. عزیز به اصرار و التماس زلیخا به این بهانه که چون فرزندی ندارد یوسف را خرید و به فرزندی و بندگی قبول کرد. زلیخا در آتش عشق او می سوخت ولی یوسف توجهی بدو نداشت ، تا سرانجام ، عشق خود آشکار کرد و تمنای وصال نمود. یوسف سر باززد و در نتیجه مورد بی مهری زلیخا قرار گرفت و زلیخا نزد شوهر او را متهم به قصد خیانت کرد. عزیز یوسف را به زندان افکند، تا آنکه شبی خوابی دید که همه از تعبیر آن عاجز ماندند. یکی ازملازمان او که چندی در زندان با یوسف بود، صدق یوسف را در خواب گزاری به یاد وی آورد. او را از زندان فراخواندند. عزیز خواب خویش بدو گفت . یوسف تعبیر خواب به درستی و روشنی بیان کرد و از پیدایش هفت سال قحطی با او سخن گفت و چاره ٔکار بازگشود. در این میان زلیخا نیز بر بیگناهی یوسف اعتراف کرد. عزیز یوسف را سخت بنواخت و ملک مصر بدو سپرد و خود پس از اندکی درگذشت . یوسف بر تخت سلطنت مصر نشست و براثر عجز و التماس زلیخا او را به همسری برگزید و بر ملک و ملکه ٔ مصر دست یافت . یوسف به ذخیره کردن گندم و آذوقه برای قحطسالی فرمان داد. در سالهای قحطی از همه جای برای خرید گندم پیش او می آمدند. برادرانش نیز بدین منظور پیش وی آمدند. یوسف دستور داد پیمانه در بار برادرش بنیامین پنهان کردند و بعد که بارها را بازجستند پیمانه بازیافتند و یوسف بدین بهانه برادر را نگاه داشت و از بازگشتن او به کنعان ممانعت نمود. برادران سخت پریشان و خشمگین گشتند و پیش پدر بازآمدند و ماجرا بازگفتند. یعقوب گریه ها کرد. سرانجام یوسف خود را به بنیامین و برادران دیگر شناساند و با عزت و احترام برای دیدار پدر به کنعان رفت . یعقوب که از شدت گریه در فراق یوسف بینایی خویش از دست داده بود، با شنیدن بوی پیراهن و سودن پیرهن بر دیده ، بینایی خود بازیافت و پدر و پسر، پس از سالها فراق به یکدیگر رسیدند. (از یادداشت مؤلف ). او نخستین پسر یعقوب از راحیل است که در مذان ارام تولد یافت . او و برادرش ابن یامین سخت مورد رشک برادران دیگر بودند. از این رو او را به بیست پاره نقره یعنی بیست شاقل به مدیانیان فروختند.و حکایت یوسف با زن فوطیفار که میرغضب باشی فرعون بود و دوهزار تن در زیر حکم داشت و وظیفه ٔ محافظت زندان و اجرای حکم درباره ٔ زندانیان با او بود، معروف است و چون یوسف در تفسیر خواب گوی سبقت ربوده بود ازاین رو از جمله ٔ کَهَنه محسوب گشت و ناچار از کَهَنه دختر گرفت ، یعنی دختر کاهن اولی را بر وی تزویج نمودندو او درجه ٔ کهانت یافت و به وظایف آنان پرداخت که از آن جمله تقسیم اموال سلطنتی و تفتیش احوال کشت وکارو جز آن بود. فرعون وی را صفات فعنیح یعنی خالق یا حافظ حیات نام نهاد و در یکی از نوشته هایی که بدو منسوب است آمده : «من حبوب را جمع کردم و من دوست خداوندحصاد بوده در وقت زراعت بیدار بوده در مدت قحطی که سالهای چند طول کشید حبوب را بر گرسنگان شهر پراکنده نمودم ». بروغش گمان دارد که قحطی مذکور همان قحطی است که در زمان یوسف واقع شد. چون یعقوب بدرود جهان می گفت تصریح کرد بر اینکه یوسف شاخ درخت باثمری است که بر چشمه های آب غرس شده باشد و وی را برکات سماوی ولجه و بستانها و رحم وعده فرمود. یوسف در سن صدوده سالگی وفات نمود. وی را به رسم مصریان حنوط نمودند و جسدش را به وصیت خود مومیایی کرده به کنعان آوردند ودر شکیم در کنار چاه یعقوب دفن نمودند. گویند بعد از آن ، جسد وی را از شکیم به حبرون بردند و در غار مکفیله با اجدادش دفن نمودند. (از قاموس کتاب مقدس ).
یوسف در ادب فارسی مثل بارز حسن و جمال مردان است و شعرهای فراوان متضمن این مضمون در دواوین شاعران فارسی توان یافت .
- پیرهن (پیراهن ) یوسف ؛ پیراهنی ازآن ِ حضرت یوسف که حضرت یعقوب با کشیدن آن به چشم ، بینایی خویش بازیافت :
بوی چو عطر پیرهن یوسف ای نسیم
از خرقه ٔ رسول به ویس قرن رسان .

نظام قاری .


- یوسف ثانی ؛ کسی که بی نهایت زیبا و صاحب جمال بود. (ناظم الاطباء) :
تا چاه زنخدان تو شد مسکن دلها ای یوسف ثانی
صد یوسف گم گشته فزون است نگارادر هر بن چاهی .

ابن حسام هروی .


- یوسف جمال ؛ کسی که درجمال و زیبایی مانند یوسف باشد. (ناظم الاطباء).
- یوسف روز ؛ یوسف زرین رسن . آفتاب عالمتاب . (ناظم الاطباء).
- یوسف روی ؛ که رویی زیبا چون حضرت یوسف دارد. زیباروی مانند یوسف مصر :
تا فتادم از تویوسف روی دور
سر نهادم در بیابان درنگر.

عطار.


- یوسف زرین رسن ؛ یوسف روز. آفتاب عالمتاب . (ناظم الاطباء).
- یوسف زیبق نقاب ؛ آفتاب زیر ابر. (ناظم الاطباء).
- یوسف گرگ مست ؛ شاهد و محبوب و مطلوب . (ناظم الاطباء).
- یوسف گم گشته ؛ مراد حضرت یوسف پیغمبر است :
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه ٔ احزان شود روزی گلستان غم مخور.

حافظ.


- یوسف لقا ؛ که دیداری چون حضرت یوسف دارد. که در زیبایی به یوسف همانند است :
محمدخصالی و آدم کمالی
براهیم خلقی و یوسف لقایی .

مسعودسعد.


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۴۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
یوسف . [ س ُ ] (اِخ ) ابن احمدبن یوسف بن کج دینوری ، مکنی به ابوالقاسم . فقیه نامی و از امامان شافعی از مردم دینور بود و به قضاوت آنجا رس...
یوسف . [ س ُ ] (اِخ ) ابن احمد علموی . ادیب و شاعر و کثیرالشعر بود. نجم الغزی او را شاعر مکثار بلکه مهذار نامیده و گفته است بیشتر اشعار او جز و...
یوسف . [ س ُ ] (اِخ ) ابن احمد قونوی مولوی رومی ، که وی را ازهدی نیز نامیده اند. از فضلای ترک و شارح مثنوی مولوی بود. در زبان و ادب عرب ...
یوسف . [ س ُ ] (اِخ ) (1286-1361 هَ . ق .) ابن احمد یوسف ، معروف به یوسف احمد. دانشمند آثار اسلامی و از مردم قاهره و نخستین مصری از معاصران ...
یوسف . [ س ُ ] (اِخ ) ابن اسباط. از پاکان و محدثان بود و سخنانی نغز از وی نقل شده ، از آن جمله است : «چشم پوشی از ریاست سخت تر از چشم پوشی ...
یوسف . [ س ُ ] (اِخ ) ابن اسماعیل بن الیاس بن احمد خویی (جوینی ) شافعی بغدادی ، مکنی به ابوالمحاسن و معروف به ابن الکتبی و ملقب به نصیرال...
یوسف . [ س ُ ] (اِخ ) ابن اسماعیل بن علی ، ملقب به شهاب الدین و مکنی به ابوالمحاسن و معروف به شواء. شاعر و ادیب و از دوستان ابن خلکان مور...
یوسف . [ س ُ ] (اِخ ) ابن اسماعیل بن فرج بن اسماعیل انصاری خزرجی نصری ، مکنی به ابوالحجاج انصاری . هفتمین پادشاه از سلسله ٔ «بنونصربن الاح...
یوسف . [ س ُ ] (اِخ ) ابن اسماعیل بن یوسف نبهانی . شاعر و ادیب و قاضی بود. در دیه اجزم بنی نبهان از حوالی حیفا در شمال فلسطین و در سال 126...
یوسف . [ س ُ ] (اِخ ) ابن الدایه . رجوع به یوسف (ابن ابراهیم ... ابن دایه ) شود.
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۲۵ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.