باش
نویسه گردانی:
BAŠ
باش. (زبان مازنی)، پیروز، چیره.
واژه های همانند
۶۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
باش خلج . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 40 هزارگزی باختر سراسکند و 15 هزارگزی خط آهن میانه ...
باش قلعه . [ ق َ ع َ ] (اِخ ) نام قصبه ای است در سنجاق حکاری از توابع ولایت وان که مرکز قضای آلپاق میباشد و در 80 هزارگزی جنوب شرقی وان ...
باش بلاغ . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 30 هزارگزی شوسه ٔ تبریز و میانه واقع است . ناحیه ای است...
باش بلاغ . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد که در 40 هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 22 هزارگزی خاور شوسه ...
باش بلاغ . [ ب ُ ] (اِخ )دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 52 هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 22500گزی شمال خاوری شوسه ...
باش بلاغ . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل تپه فیض اﷲبیکی بخش مرکزی شهرستان سقز که در 63 هزارگزی خاور سقز و 12 هزارگزی شمال باختری ...
باش بندر. ۞ [ ب َ دَ ] (ترکی ، اِ مرکب ) شهبندر. رئیس امور مربوط به بندر.
باش محله . [ م َ ح َل ْ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان خرق بخش حومه ٔ شهرستان قوچان که در 42 هزارگزی جنوب باختری قوچان واقع است .ناحیه ای است...
یخاری باش . [ ی ُ ] یوخاری باش . (اِخ ) (به معنی سوی بالا یا بالاسری یا صدر مجلس ) نام شعبه ای از دو شعبه ٔ قاجار. مقابل آشاقی باش (به معنی ...
وضعیتِ آمادگی عملیاتی، بخصوص در یگانهای نظامی. آمادباش