شعر منثور چیست
نویسه گردانی:
ŠʽR MNṮWR CYST
شعر منثور چیست؟
به شعری که در قالب نثر نوشته شود « شعر منثور » می گویند.
مشخصّات قالب شعر منثور:
1- برش سطور بر طبق اصول و قاعده نیست و هرکس مطابق سلیقه ی خویش نسبت به قطع سطور و زیر هم چیدن آنها اقدام می نماید. این کار معمولاً همزمان با سرایش نیز انجام می گیرد ( البته مهارت در چینش کلام و سطور به خاطر حفظ زنجیره ی معنا مهمتر است )
2- ظرفیت محتوا به دور از اشل خاص و قلمدوانی در حصار وزن منظم و موسیقی منظّمی نبوده و خارج از نرمال و محدودیت می باشد. لذا مطابق میل نویسنده می تواند از کوچکتر از دو سطر تا بزرگتر از یکصد سطر در نوسان باشد.
3 – قالب شعر منثور بر خلاف قالب های منظوم کلاسیک و قالب های زلال، بدون شکل است.
انواع شعر منثور:
بطور کلی « شعر منثور » به دو نوع ( شعر منثور عروضی و شعر منثور ساده ) تقسیم می گردد که به توضیح هر کدام پرداخته می شود:
الف – شعر منثور عروضی:
به آن نوع شعری که در قالب های عروضی نثر کلاسیک مثل نثر روان عروضی، نثر مسجّع روان و انواع مختلف بحر طویل ایجاد گردد گفته می شود. محتوا در قالب شعر منثور عروضی، علیرغم داشتن آرایه های ادبی، با آهنگ کلام و وزن روان عروضی همراه بوده و سطور، به دور از قاعده ای خاص و مطابق میل هر کسی قابل برش و تقسیم شدن است.
نمونه هایی از شعر منثور عروضی:
طرزی افشار: ( قرن یازدهم ):
ملکا، دادگرا، پادشها، بندهنوازا، که مرا نیست ز خود خیر، بده خیر و به توفیق و به لطف و به کرم، تا به اصولم، به فروعم، ز کَرَمهای تو اینها نه بعید است، که خلاقی و رزاقی و بیرون کنی از نخل رطب، شکّرِ شیرین ز قَصَب، نیست ز لطف تو عجب، کز کرمِ خویش بر آری ز کرم مقصدِ ما را ...
برش:
ملکا،
دادگرا،
پادشها،
بندهنوازا،
که مرا نیست ز خود خیر،
بده خیر و به توفیق و به لطف و به کرم،
تا به اصولم،
به فروعم،
ز کَرَمهای تو اینها نه بعید است،
که خلاقی و رزاقی و بیرون کنی از نخل رطب،
شکّرِ شیرین ز قَصَب،
نیست ز لطف تو عجب،
کز کرمِ خویش بر آری ز کرم مقصدِ ما را ...
دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی:
آخرین برگ سفرنامه ی باران این است که زمین چرکین است
برش:
آخرین برگ سفرنامه ی باران این است
که زمین چرکین است
اخوان ثالث:
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،سرها در گریبان است. کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را. نگه جز پیش پا را دید نتواند که ره تاریک و لغزان است و گر دست محبت سوی کس یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون که سرما سخت سوزان است...
برش:
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید نتواند که
ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است...
تقی رفعت:
ارومی کز خرابیهای بیداد پریشان، بیقرار، آزرده میبود که فرزندان خود را دیر یا زود
به جلادان استبداد میداد. ارومی کی ز آفت خواهد آسود؟
خداوندا کدامین بخت شومی سوخت ارومی؟ ارومی انتظاری غیر از این داشت
ارومی انقلاب روس را دید . نهفت اندر دلش فریاد و بلعید.فغان سینهی رنجور پنداشت
که بتوان خصم دیرین بازبخشید. چه بود، افسوس! مردی را لزومی .سوخت ارومی!
برش:
ارومی کز خرابیهای بیداد پریشان، بیقرار،
آزرده میبود که فرزندان خود را دیر یا زود
به جلادان استبداد میداد
ارومی کی ز آفت خواهد آسود؟
خداوندا کدامین بخت شومی
سوخت ارومی؟
ارومی انتظاری غیر از این داشت
ارومی انقلاب روس را دید
نهفت اندر دلش فریاد و بلعید.فغان سینهی رنجور پنداشت
که بتوان خصم دیرین بازبخشید
چه بود، افسوس! مردی را لزومی
سوخت ارومی!
ابوالقاسم لاهوتی ( 1264 – 1336 )
سنگر خونین
سنگر خونین، در قالب نثر از لاهوتیست که ترجمهی یکی از اشعار ویکتور هوگو (۱۳۰۲) که در مسکو نوشته شده است
رزمآوران سنگر خونین شدند اسیر با کودکی دلیر به سن دوازده
- آنجا بُدی تو هم؟
- بله!
با این دلاوران.
- پس ما کنیم جسم تو را هم نشان به تیر تا آنکه نوبت تو رسد، منتظر بمان
یک صف بلند شد همه لول تفنگها آتش جرقه زد
تنِ همسنگرانِ او غلتان فتاد بر سر خاشاک و سنگها.
- “اذنم بده به خانه روم تا کنم وداع
با مادر عزیز″ – (به سلطان فوج گفت)
الساعه خواهم آمد.”
- عجب حقهای زدی!
محکوم کیستی اگر اصلاً نیامدی؟
خواهی زچنگ ما بگریزی به حرف مفت!
- “سلطان نه.” – (داد پاسخ او، کودک شجاع)
- “خانهات کجاست؟”
- “پهلوی آن چشمه، این طرف.”
- “ها… پس برو.”
- “چه گول زد او را”
(میان خود، سربازها به مسخره گفتند آن زمان)
خِرخِر و ناله دم مرگ دلاوران
با قاه قاه خنده بد آغشته
ناگهان
شوخی شکست، هرکه به حیرت نظرکنان
محکوم خردسال، میآمد ز پشت صف!
آمد
میان کوچه به دیوار تکیه داد
خونسرد و بیتزلزل و مغرور ایستاد
آنجا که پیکر رفقایش به خون فتاد
- “این من!”
(کشید عربده)
“خالی کنید تیر…
وحدت و تشکیلات
سرو ریشی نتراشیده و رخساری زرد. زرد و باریک چو نی سفرهای کرده حمایل، پتویی بر سر دوش
ژندهای بر تن وی. کهنه پیچیده به پا، چونکه ندارد پاپوش در سرِ جاده ری چند قزاق سوار از پِیَش آلوده به گرد. دستها بسته ز پس، پای پیاده، بیمار که رود اینهمه راه؟
مگر آن مرد قوی همت صاحب مسلک که شناسد ره و چاه. خسته بُد، گرسنه بُد، لیک نمیخواست کمک نه ز شیخ و نه ز شاه بجز از فعله و دهقان، نه به فکر دیّار.
ز سواران مسلح یکی آمد به سخن که دلاش سوخت به او
- “آخر ای شخص گنهکار” (چنین گفت به او)
“گنهت چیست بگو!”
بندی از لفظ “گنهکار” برآشفت به وی
گفت: “ای مرد نکو
گنهم اینکه من از عائله رنجبرم
زاده رنجم و پرورده دستِ زحمت
نسلام از کارگران
حرف من اینکه چرا کوشش و زحمت از ماست
حاصلاش از دگران؟
این جهان یکسره از فعله و دهقان برپاست
نه که از مفتخوران
غیر از این من ز گناه دگری بیخبرم”
خواجه عبدالله انصاری ( قرن پنجم )
در کودکی پستی
در جوانی مستی
در پیری سستی
پس کی خدا پرستی
*
اگر بر هوا پری مگسی باشی
و اگر بر دریا روی خسی باشی ،
دلی بدست آور تا کسی باشی
نیما یوشیج:
می تراود مهتاب،
می درخشد شب تاب،
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته ی چند،
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر،
صبح می خواهد از من کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری از ره این سفرم می شکند نازک آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب.
ای دریغا به برم می شکند . دست ها می سایم تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان بر سرم می شکند
می تراود مهتاب،می درخشد شب تاب،
مانده پای آبله از راه دراز بر دم دهکده مردی تنها، کوله بارش بر دوش، دست او بر در، می گوید با خود: غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
سید ابوالقاسم نباتی ( قرن دوازدهم ):
منبع چشمه ی هر کلمه که جاری شود از نطق و بیان،
کام و زبان،
اسم خداوند عظیم است
که از لطف و کرم داده به هر نوع بشر عقل و هنر،
قوت ادراک دو ابرو و دو گوش و دو بصرعارض مانند قمر،
سرو قد و موی کمر کاسه سر مدّ نظر،
هوش و بر و دوش و بناگوش و لب نوش و خط عنبر ریحان دو صف لشکر مژگان،
دهان پسته خندان ز لب لعل بدخشان
زصنعش شده منظوم چنان گوهر دندان که یکی پیش خردمند بُود به ز هزاران دُر و مرجان.
عجب گردن مینا و قد و قامت رعنا و خم طرّه و گیسوی گره در گره و زلف معنبر که فزونست به رنگ ازشب یلدا.
و زهی خالق یکتا
که ازآنست هویدا همه اشیاء،
جمیع همه لولوء لا لا.
یاقوت وعقیق یمن و لعل بدخشان،
چه در دشت و بیابان چه در بحر عیان گوهر رخشان،
همه لولو شهوار. کسی کو که تماشا بکند حکمت اسرار خدا را؟...
هوشنگ ابتهاج:
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من ، آسمان تو چه رنگ است امروز؟ آفتابی ست هوا؟ یا گرفته است هنوز ؟ من در این گوشه که از دنیا بیرون است آفتابی به سرم نیست. از بهاران خبرم نیست . آنچه می بینم دیوار است .آه این سخت سیاه، آن چنان نزدیک است که چو بر می کشم از سینه نفس،نفسم را بر می گرداند. ره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی می ماند کورسویی ز چراغی رنجور قصه پرداز شب ظلمانی ست ...
برش:
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من ،
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است آفتابی به سرم نیست.
از بهاران خبرم نیست .
آنچه می بینم دیوار است .
آه این سخت سیاه، آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس،
نفسم را بر می گرداند.
ره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی می ماند کورسویی ز چراغی رنجور قصه پرداز شب ظلمانی ست ...
سهراب سپهری:
من ندانم که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی ست کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست. گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید. واژه ها باید شست. واژه باید خود باد. واژه باید خود باران باشد. چترها را باید بست . زیر باران باید رفت.
برش:
من ندانم که چرا می گویند
اسب حیوان نجیبی ست،
کبوتر زیباست؟
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
واژه ها باید شست.
واژه باید خود باد.
واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست .
زیر باران باید رفت.
دکتر علی شریعتی:
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد؟ نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت؟ ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یکریز و پی در پی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را . . .
برش:
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت؟
ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را . . .
ب- شعر منثور ساده:
به شعری گفته می شود که در قالب نثر عالی ادبی یا نثر مسجّع و فنّی نوشته شده اما اوزان روان عروضی مثل انواعی از بحر طویل در جاری شدن کلام بطور متوالی چندان مؤثر نبوده و تخیّل و تصویر و دیگر آرایه های ادبی، جدا از وزن روان عروضی و اغلب در روند موسیقی سجع استخوان بندی می شود. سطور این نوع شعر ( مطابق مفهوم و معنا) به راحتی قابل برش است.
کلام حکیمانه و پندآمیز و تصاویری عرفانی و عاشقانه و خوی رفتار زمانه در چنین قالبی به زبان شعر در حال گردش است.
آثاری از بایزید بسطامی و خواجه عبدالله انصاری، آثاری باقی از شاگردان مکتب مولویه و صوفیه، و در عصر حاضر هم آثاری از احمد شاملو ، اخوان ثالث، سهراب سپهری و درصد بیشتری از آثار نیما یوشیج و دیگر نثر نویس های بعد از نیما، در قالب شعر منثور ساده می باشند.
نمونه هایی از شعر منثور ساده:
شیخ عبدالله انصاری ( قرن پنجم )
درویشی خاکیست بیخته و آبی بر او ریخته ، نه کف پا را از او دردی نه پشت پا را از او گردی، تا کسی از غرور عمل دنیوی روی نتابد در سلک اهل علم و درویشی در نیاید، نصیب علم بسیار است و مقامات درویشی بی شمار، این همه مرتبت نه به پوشش خرقه و کلاه است این سعادت به کوشش دل آگاه است...
برش:
درویشی،خاکیست بیخته
و آبی بر او ریخته ،
نه کف پا را از او دردی
نه پشت پا را از او گردی،
تا کسی از غرور عمل دنیوی روی نتابد
در سلک اهل علم و درویشی در نیاید،
نصیب علم بسیار است
و مقامات درویشی بی شمار،
این همه مرتبت
نه به پوشش خرقه و کلاه است
این سعادت
به کوشش دل آگاه است...
نمونه ی دیگر:
خـــــداوندا! کجا باز یابیم آن روزکه تو ما را بودی و ما نبــودیم تا باز به ان روز رسیم میان آتش و دودیم اگـــر بدو گیتی آن روز یابیم بر سودیم ور بود خود را در یابیم به نبــود خود خشنودیم.
الهی! از آنچه نخواستی چه آیــــد؟ و آن را که نخواندی کی آیــد؟ تا کشته را از آب چیست؟ و نا بایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود اگر آب خوش در جوار است؟ و خار را چه حاصل از آن که بوی گل در کنار است؟...
برش:
خـــــداوندا!
کجا باز یابیم آن روز که تو ما را بودی
و ما نبــودیم تا باز به آن روز رسیم
میان آتش و دودیم
اگـــر بدو گیتی آن روز یابیم بر سودیم
ور بود خود را در یابیم
به نبــود خود خشنودیم.
الهی!
از آنچه نخواستی چه آیــــد؟
و آن را که نخواندی کی آیــد؟
تا کشته را از آب چیست؟
و نا بایسته را جواب چیست؟
تلخ را چه سود اگر آب خوش در جوار است؟
و خار را چه حاصل از آن که بوی گل در کنار است؟..
سعدی شیرازی (قرن هفتم ):
یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان، در محفلی دیدم نشسته و شنعی در پیوسته و دفتر شکایتی باز کرده و ذم توانگران آغاز کرده سخن بدینجا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته...
برش:
یکی در صورت درویشان
نه بر صفت ایشان،
در محفلی دیدم نشسته
و شنعی در پیوسته
و دفتر شکایتی باز کرده
و ذم توانگران آغاز کرده
سخن بدینجا رسانیده که:
درویش را دست قدرت بسته است
و توانگر را پای ارادت شکسته...
نیما یوشیج:
قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ی جهان،آواره مانده از وزش بادهای سرد،بر شاخ خیزران،بنشسته است فرد.بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.او ناله های گمشده ترکیب می کند،از رشته های پاره ی صدها صدای دور،در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،دیوار یک بنای خیالیمی سازد....
برش:
قُقنوس،
مرغ خوشخوان،
آوازه ی جـهــان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشسته است فرد.
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.
او ناله های گمشده ترکیب می کند
از رشته های پاره ی صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالیمی سازد....
نمونه دیگر:
سبزه ها در بهار می رقصند ؛ من در کنار تو به آرامش می رسم و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست تو را عاشقانه می بوسم تا با گرمی نفسهایم به لبانت جان دهم و با گرمی نفسهایت جانی دوباره گیرم . دوستت دارم با همه هستی خود ، ای همه هستی من. و هزاران بار خواهم گفت : دوستت دارم را ....
برش:
سبزه ها در بهار می رقصند ؛
من در کنار تو به آرامش می رسم
و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست
تو را عاشقانه می بوسم تا با گرمی نفسهایم به لبانت جان دهم
و با گرمی نفسهایت جانی دوباره گیرم .
دوستت دارم با همه هستی خود ،
ای همه هستی من.
و هزاران بار خواهم گفت :
دوستت دارم را ....
سلمان هراتی:
تو مثل ستاره پر از تازگی بودی و نور و در دستت انگشتری بود از عشق
و پاکیزه مثل درختی که از جنگل ابر برگشته باشد
سرآغاز تو مثل یک غنچه سرشار پاکی زمین روشنی تو را حدس می زد
تو بودی ،هوا روشنی پخش می کرد
و من هر گلی را که می دیدم از دستهای تو آغاز می شد
و آبی که از بیشه ای دور می آمد آرام بوی تو را داشت
من از ابتدای تو فهمیده بودم که یک روز خورشید را خواهی آورد
دریغا تو رفتی! هراسی ندارم مهم نیست ای دوست خدا دستهای تو را منتشر کرد...
برش:
تو مثل ستاره
پر از تازگی بودی و نور
و در دستت انگشتری بود از عشق
و پاکیزه مثل درختی
که از جنگل ابر برگشته باشد
سرآغاز تو
مثل یک غنچه سرشار پاکی
زمین روشنی تو را حدس می زد
تو بودی ،هوا روشنی پخش می کرد
و من هر گلی را که می دیدم از دستهای تو آغاز می شد
و آبی که از بیشه ای دور می آمد آرام
بوی تو را داشت
من از ابتدای تو فهمیده بودم
که یک روز خورشید را خواهی آورد
دریغا تو رفتی!
هراسی ندارم
مهم نیست ای دوست
خدا دستهای تو را منتشر کرد...
تقی رفعت:
نوروز، روزگار تکان میدهد همی با نوج بخت را شب و روز اندر آسمان
یک شب به ماه میرسد اقبال شایگان روزی در آفتاب هویداست خرمی
برش:
نوروز،
روزگار تکان میدهد همی
با نوج بخت را شب
و روز اندر آسمان
یک شب به ماه میرسد اقبال شایگان
روزی در آفتاب هوید است خرمی
شمس کسمایی:
ز بسیاری آتش مهر و ناز و نوازش، از این شدت گرمی و روشنایی و تابش
گلستان فکرم خراب و پریشان شد افسوس. چو گلهای افسرده افکار بکرم. صفا و طراوت زکف داده مأیوس…
یکی، پای بر دامن و سر به زانو نشستم که چون نیم وحشی گرفتار یک سرزمینم . نه یارای خیرم نه نیروی شرم. نه نیرو نه تیغم بود، نیست دندان تیزم...
برش:
ز بسیاری آتش مهر و ناز و نوازش
از این شدت گرمی و روشنایی و تابش
گلستان فکرم خراب و پریشان شد
افسوس
چو گلهای افسرده افکار بکرم
صفا و طراوت زکف داده مأیوس…
یکی، پای بر دامن و سر به زانو نشستم
که چون نیم وحشی گرفتار یک سرزمینم
نه یارای خیرم
نه نیروی شرم
نه نیرو نه تیغم بود،
نیست دندان تیزم...
ابی سعید ابی الخیر ( قرن چهارم و پنجم ):
شیخ را گفتند:
«فلان کس بر روی آب میرود.»
گفت: «سهل است، بزغی و صعوه ای نیز برود».
گفتند :«فلان کس در هوا پرد.»
گفت:«مگسی و زغنهای میپرد.»
گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می شود.»
شیخ گفت:«شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میشود.
این چنین چیزها را بس قیمتی نیست.
مرد آن بود که در میان خلق بنشیند
و برخیزد
و بخسبد
و بخورد
و در میان بازار در میان خلق ستد و داد کند
و با خلق بیامیزد
و یک لحظه، به دل، از خدای غافل نباشد.
ابوالفضل بیهقی ( قرن پنجم ):
دیگر روز بدرگاه آمدی
و با خلعت نبود که برعادتِ روزگار گذشته
قبایی ساخته کرد
و دستاری نشابوری یا قاینی،
که این مهتر را رضیالله عنه با این جامهها دیدندی بهروزگار.
و از ثقاتِ او شنیدم،
چو بوابراهیم قاینی کدخدایش و دیگران
که بیست و سی قبا بود او را یکرنگ...
امیر عنصرالمعالی (قرن پنجم ):
همچنانکه شرمگینی نتیجه ی ایمان است،
بی نوایی نتیجه ی شرمگینی است.
جای شرم و جای بی شرمی بباید دانست
و آنچه به صواب نزدیک تر است همی باید کرد
که گفته اند مقدمه ی نیکی شرم است
و مقدمه ی بدی بی شرمی است.
خواجه نظام الملک طوسی ( قرن چهارم و پنجم ):
شناختن قدر نعمت ایزد تعالی
نگاه داشتِ رضای اوست،
عَزَّ اسْمُهُ،
و رضای حق، تعالی، اندر احسانی باشد
که با خَلق کرده شود
و عدلی که میان ایشان گسترده آید.
ایرج جنّتی عطایی:
خدا کنار کوره در میانِ کارخانه ایستاده است و دستهای پر فتوّتش به شوکتِ بلوغ شهر می دمد!
برش:
خدا
کنار کوره
در میانِ کارخانه
ایستــاده است
و دستهای پر فتوّتش
به شوکتِ بلوغ شهر می دمد!
نجم الدین رازی ( قرن هفتم ):
حقّ- تعالی-
چون اشرفِ موجودات میآفرید،
از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ،
گوناگون در هر مقام بر کار کرد.
چون کار به خلقتِ آدم رسید گفت:
«انی خالق بشراً من طین. »
خانة آب و گل آدم من میسازم.
جمعی را مشتبه شد گفتند خلق السماوات و الارض نه همه تو ساختهای؟...
نادر ابراهیمی:
پدرم میگوید از سولماز بگذر که رنج میآورد .مادرم گریه می کند از سولماز بگذر که مرگ می آورد . خواهرهایم به من نگاه می کنند . . . باخشم که ذلیل دختری شده ام آه سولماز . . .اینها چه می دانند که عاشق سولماز بودن چه درد شیرینی است... به کوه می گویم سولماز را می خواهم جواب می دهد من هم... به دریا می گویم سولماز را می خواهم جواب می دهد من هم... در خواب می گویم سولماز را می خواهم جواب می شنوم من هم... اگر یک روز به خدا بگویم سولماز را می خواهم . . .زبانم لال . . . چه جواب خواهد داد؟
برش:
پدرم میگوید از سولماز بگذر
که رنج میآورد .
مادرم گریه می کند از سولماز بگذر
که مرگ می آورد .
خواهرهایم به من نگاه می کنند . . .
باخشم که ذلیل دختری شده ام
آه سولماز . . .
اینها چه می دانند که عاشق سولماز بودن چه درد شیرینی است...
به کوه می گویم سولماز را می خواهم جواب می دهد من هم...
به دریا می گویم سولماز را می خواهم جواب می دهد من هم...
در خواب می گویم سولماز را می خواهم جواب می شنوم من هم...
اگر یک روز به خدا بگویم سولماز را می خواهم . . .
زبانم لال . . .
چه جواب خواهد داد؟
فروغ فرّخ زاد:
من از نهایت شب حرف می زنم. من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم. اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم . . .
برش:
من از نهایت شب حرف می زنم.
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم.
اگر به خانه ی من آمدی
برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه
که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم . . .
فریدون مشیری:
افق میگفت: آن افسانهگو ، آن افسانه گوی شهر سنگستان، به دنبال کبوترهای جادوی بشارتگو سفر کردهست.
شفق میگفت: من میدیدمش، تنها، تکیده، ناتوان، دلتنگ، ملول از روزگارانی که در این شهر سر کردهست...
برش:
افق میگفت:
آن افسانهگو ،
آن افسانه گوی شهر سنگستان،
به دنبال کبوترهای جادوی بشارتگو سفر کردهست
شفق میگفت:
من میدیدمش،
تنها،
تکیده،
ناتوان،
دلتنگ،
ملول از روزگارانی
که در این شهر
سر کرده است...
سهراب سپهری:
در نهفته ترین باغ ها ، دستم میوه چید . و اینک شاخه نزدیک ! از سر انگشتم پروا مکن . بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست ، عطش آشنایی است ...
برش:
در نهفته ترین باغ ها ،
دستم میوه چید .
و اینک شاخه نزدیک !
از سر انگشتم پروا مکن .
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست ،
عطش آشنایی است ...
احمد شاملو:
زیباترین حرفت را بگو .شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن. و هراس مدار از آنکه بگویند ترانه یی بی هوده می خوانید . چرا که ترانه ی ما ترانه ی بی هوده گی نیست. چرا که عشق حرفی بیهوده نیست حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید به خاطر ِ فردای ما اگر بر ماش منتی ست ؛ چرا که عشق خود فرداست خود همیشه است
برش:
زیباترین حرفت را بگو .
شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن.
و هراس مدار از آنکه بگویند ترانه ای بی هوده می خوانید .
چرا که ترانه ی ما ترانه ی بی هوده گی نیست.
چرا که عشق حرفی بیهوده نیست
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید به خاطر ِ فردای ما
اگر بر ماش منتی ست ؛
چرا که عشق خود فرداست
خود همیشه است.
عطار نیشابوری ( قرن ششم و هفتم ):
... پس ببردند تا بکشند،
صد هزار آدمی گِرد آمدند،
و او چشم گرد همه میگردانید،
و میگفت: «حق، حق، انا الحق».
نقل است که درویشی در آن میان از او پرسید:
«عشق چیست؟»
گفت: « امروز بینی، و فردا، و پس فردا »
آن روز بکشتند،
روز دیگر بسوختند
و سوّم روز بر بادش دادند.
نیما یوشیج:
سبزه ها در بهار می رقصند ؛ من در کنار تو به آرامش می رسم و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست تو را عاشقانه می بوسم تا با گرمی نفسهایم به لبانت جان دهم و با گرمی نفسهایت جانی دوباره گیرم . دوستت دارم با همه هستی خود ، ای همه هستی من. و هزاران بار خواهم گفت : دوستت دارم را ....
برش:
سبزه ها در بهار می رقصند ؛
من در کنار تو به آرامش می رسم
و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست تو را عاشقانه می بوسم
تا با گرمی نفسهایم به لبانت جان دهم
و با گرمی نفسهایت جانی دوباره گیرم .
دوستت دارم با همه هستی خود ،
ای همه هستی من.
و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را ....
با یزید بسطامی ( قرن سوم ):
مدّتی گرد خانه طواف می کردم
چون به حقّ رسیدم
خانه را دیدم
که گرد من طواف می کرد.
تذکّر:
بطوری که در آثار قرن سوم و پنجم و نهم مشاهده می گردد،در شعر منثور جایگاه استفاده از قوافی مطابق سلیقه ی شاعر آزاد است و در چرخش نظام اوزان ، محدودیّتی در کار نیست. در حقیقت روند کلام است که سجع را می آورد نه اصول و قواعد. گذشته از بی نظمی، این نوع آزادی خود امتیازی برای باز گذاشتن دست شاعر در قالب شعر منثور می باشد. تخیل و تصویر و سایر صناعات و آرایه های ادبی در بطن سطر ، شعریت عاشقانه و عارفانه و پند و حکمت کلام را همراهی می کنند.
باز بودن دست شاعر در استفاده از تعبیرات و آرایه ها در قالب های مختلف نثر از جمله امتیازاتی است که فرصت را برای نمایش ذهن شاعر باز نگهمیدارد.
مطالعه ی آثار باقیمانده از قرن سوم و انواع مختلف بحر و شطحیّات، حکایت از آن دارد که سخنان حکیمانه ی شاعرانی چون بایزید بسطامی و حلاج در قالب شعر منثور با قدرت بیشتری در میان مردم نفوذ پیدا می کرده است.
تشابه شعر منثور کلاسیک با شعر منثور معاصر:
1- در هر دو نوع، ظرفیّت محتوا خارج از اصول و قواعد و جدا از دستور «نثر کتابی» می باشد.
2- باز بودن دست شاعر در استفاده از تعبیرات و کلام موزون شاعرانه در سطور و اجرای عملیات « نقطه سر خط » مطابق سلیقه ی نویسنده.
3- کوتاه و بلند بودن اختیاری سطور .
تفاوت بین شعر منثور کلاسیک با شعر منثور معاصر:
۱- در شعر منثور کلاسیک آرایه های ادبی بیشتر مختص عرفان و عشق و طنز و تصوف و اخلاق و پند و حکمت بود اما در شعر منثور معاصر، علاوه از اینها به سایر خصوصیات اجتماعی بصورت به روز و حالات مختلف عاشقانه در استعاره های مصطلح امروزی نیز پرداخته می شود و بدیهی است که اندیشه ها به مرور زمان در این قالب در حال تغییر بوده و اندیشه های یک قرن بعد نیز نسبت به اندیشه های امروز ما نو خواهد بود.
۲- در شعر منثور کلاسیک، برش سطور چندان مُد و جا افتاده نبود ( مگر در برخی آثار چون مناجات نامه ی شیخ انصاری و آثاری از دوران صفویه و مکتب مولویه و چندی در ادبیات عرب و ترک و فرانسه)
اما در شعر منثور معاصر، برش سلیقه ای سطور و زیر هم قرار دادن بریده ها بیشتر مُد و رایج شده است.
در شعر منثور معاصر ، افراط در برش سطور آنقدر ترویج یافته که حتّی به کلمات هم رحم نمی کنند و کلمه ها را نیز می برند و حرفها را زیر هم قرار می دهند که کاری بس بیهوده می باشد.
تفاوت بین شعر نو ( نیمائی و سپید و زیر مجموعه هایش ) با شعر زلال:
1- شعر نو، قالبی نو و منحصر به فرد نیست. این نوع قالب از قرن سوم و پنجم و نهم رایج بوده و توأمان با ترویج نشریات و صنعت چاپ در دنیا منتشر گردیده است اما شعر زلال هم قالب جدید و منحصر به فرد است و هم اینکه موسیقی خاص نوع عروضی آن تا به حال در قالب های هیچ سبکی دیده نشده است.
لذا شعر نو از لحاظ ساختار ، به غیر از تکرار هنجارهای قرون گذشته، چیزی بر ادبیات نمی افزاید اما شعر زلال ، نظم ویژه و هنجار جدید و موسیقی خاصّی را بر ادبیات افزوده و موجبات دیگرگونی در زیبائی شکل قالب و موسیقی منظم را فراهم می آورد.
2- شعر نو، «شعر منثور» است اما شعر زلال، «شعر منظوم» است.
3- قالب شعر نو ، کپی قالب های منثور کلاسیک است اما شعر زلال،نه تنها کپی و زیر مجموعه ی نثر و نظم کلاسیک نیست بلکه علیرغم حفظ اصالت کلاسیک، نظام بخصوصی را دارا بوده و به دلایلی خاص، سبکی جدید و منحصر به فرد می باشد.
۴- با توجه به هنجارهای مشترک قالب های مختلف کلاسیک، در شعر نو ساختار شکنی صورت نگرفته است اما در شعر زلال شاهد ساختار شکنی به تمام معنا هستیم .
۵- قالب شعر نو ، بدون شکل است اما قالب شعر زلال، شکل دارد و شکل هایش نیز بر اساس رعایت تعریف و قانون زلال، به دست می آید.
منظور و حرف حساب:
قالب نیمائی و سپید از انواع قالبهای « شعر منثور » هستند که از قرون سوم و پنجم رواج دارند.
دلیل:
اگر ادبیات ما در مسیر صحیح خودش حرکت نکند مورد مذمّت نسل با هوش آینده و دانشمندان ادبیات آتی قرار خواهیم گرفت.
نکته:
به روز شدن رفتار در ذات و طبیعت بشر است.
و گردش زمان در این گونه چرخش رفتار، دخیل است.
ظهور اندیشه های نو در یک قالب، نه مربوط به یک شخص، بلکه بر کل جوامع بشری جهان مربوط می شود.
روزگاری محتوای شعرمان در قالب هایی چون غزل و مثنوی و رباعی، با تصاویری سکر آور و عاشقانه پر بود بعد زاهدانه شد و بعضاً کفر آمیز، سپس عارفانه شد، سپس در مدّاحی بکار رفت و بعد نوحه و حماسی شد و اینک نیز از هر کدام سهمی به روز دارد.
روزگاری محتوای قالب غزل و قالب نثر مسجع و فنی ما پر از شراب و پیمانه و شمشیر و تیر و کمان و ماه و خورشید و یوسف و زلیخا و شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون بود اینک نیز در شکلی دیگر ، زمان چنین اقتضا می کند که محتوای قالب شعرمان، با قهوه و شربت و ماهواره و رایانه و یارانه و کهکشان و هواپیما و تعبیرات مصطلح و مورد پسند روز پر بشود.
لذا پیشرفت زمان است که ما را دنبال خود می کشد و همچنان موظفیم که از استعاره ها و تصاویر و تعابیر و زبان و بیان و موسیقی به روز در قالب های شعرمان بهره مند شویم.
خسته نباشید
خادم اهل قلم
دادا بیلوردی
سوم تیر 1392
منبع: http://hagzolal.blogfa.com/cat-29.aspx
واژه های همانند
۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
شعر منثور چیست؟
به شعری که در قالب نثر نوشته شود « شعر منثور » می گویند.
مشخصّات قالب شعر منثور:
1- برش سطور بر طبق اصول و قاع...