اجازه ویرایش برای همه اعضا

عرق

نویسه گردانی: ʽRQ
عرق /'araq/ (اسم) [عربی] ۱. (زیست‌شناسی) مایعی که از غده‌های زیر پوست بدن تراوش می‌کند و مرکب از آب، نمک، اوره، و مواد دیگر است؛ خوی؛ خی. ۲. نوعی نوشیدنی الکلی که از تقطیر شراب انگور، سیب، خرما یا کشمش به‌دست می‌آید. ۳. هر مایعی که از تقطیر جوشاندۀ بعضی گیاهان حاصل شود: عرق بیدمشک، عرق کاسنی. ⟨ عرق دوآتشه: عرقی که دو نوبت تقطیر شده باشد. ⟨ عرق کردن: (مصدر لازم) بیرون آمدن عرق از بدن؛ خوی کردن. فرهنگ فارسی عمید. ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||چیزی است که از شراب یا ثفل و دردی آن و غیره میگیرند، و آن بسیار مست کننده است . (از اقرب الموارد). مایع مسکری که از تقطیر انگور و یا کشمش و یا خرمای تخمیر شده به دست آرند و آن راعرق انگور و عرق خرما و تاهور نیز نامند. (ناظم الاطباء). ماده ٔ مسکر تند و قوی و سفید رنگ (برنگ آب ) که از انگور و مویز و کشمش و چیزهای دیگر گیرند و آن قسمی الکل از درجه ٔ کم است و شبیه به وتکای روسی میباشد. و با فعل «خوردن » صرف شود. (یادداشتهای مؤلف ). محلول الکلی که از تقطیر شرابهای انگور، کشمش ، سیب ، گلابی یا خرمای تخمیر شده حاصل شود. و میزان الکلش بین 50 تا 70 درصد میباشد. گاهی عرق را هم با افزودن آب در الکل اتیلیک 96 درجه به دست می آورند. و معمولا" افزودن آب تا حدی است که درجه ٔ الکل مطلوب درصد قسمت حاصل شود. معمولا" در پزشکی بمنظور تداوی ، مقداری مواد مقوی و مشهی به عرق اضافه میکنند و تحت نام لیکورهای مختلف تجویز مینمایند. (فرهنگ فارسی معین ). نام این مشروب الکلی نخستین بار در تاریخ ایران بمناسبت مرگ امیرتیمور بنظر رسیده است . در ذیلی که لطف اﷲ عبداﷲبن عبدالرشید معروف به «حافظ ابرو» بر تاریخ ظفرنامه ٔ شامی نگاشته به این واقعه و این مشروب اشاره میکند. و عین عبارت او چنین است : «در دوازدهم رجب المرجب سنه ٔ سبع و ثمانمائة به بلده ٔ اترار فرود آمد. درین مابین رغبت به عرق نمود. حاضر گردانیدند. جوهری که عین آتش بود در صورت آب ، و از غایت لطافت چون هوا مدرک بصر نمیشد، و از کمال رقت با خاک کثیف نمی آمیخت .و ساقی چون نرگس ساغر زرین بر دست سیمین نهاده بوده ، و اقداح مالامال چون قمر در منازل خویش روان کرده ، و بندگی «صاحبقرانی » دو شبانه روز دیگر بر این عرق مشغول شد که قطعاً التفات به هیچ غذائی نفرمود. روز دیگر مزاج مبارک اندک تغییری پیدا کرد. گفتند ورا مگرخمار است . بجهت تداوی ، بحکم «واخری تداویت منهابها»یک دو جرعه دیگر نوش کرد. و بسبب خنکی ظاهر آن تسکین حرارتی تصور کردند. و چون در معده گرم شد حرارت زیادت و تتمه ٔ آن مقدمه ٔ نامرادی گشت ، و سپهر بی مهر از پس نوش نیش کین آورد، و دهر بی وفا سرور به شیون و سور به ماتم بدل گردانید. ۞ و همین سرگذشت را ابن عربشاه در عجائب المقدور چنین آورده است : «و جعل تیمور یواصل التسیار حتی وصل کورة تدعی اترار و لما کان بظاهره من البرد آمنا، أرادأن یجعل له ما یرد الا بردة عنه باطناً. فأمر أن یستقطر له من عرق الخمر المعمول فیها الادویة الحارة و الاقاویة و البهارات النافعة... فجعل یتناول من ذلک العرق و یتفوق أفاویقه من غیرفرق . فأثر ذلک العرق من أمعائه و کبده فترنح بنیان جسمه ... فطلب الاطباءو عرض علیهم هذا الداء فعالجوه فی ذلک البرد، بأن وضعوا علی بطنه و جنبیه الجمد. فانقطع ثلاث لیال و عکم أحمال الانتقال الی دارالخری و النکال ». ۞ (از سعدی تا جامی ، ادوارد براون ، حاشیه ٔ ص 232). خوندمیر در تاریخ حبیب السیر نیز به واقعه ٔ مذکور چنین اشاره میکند: «... و هر شب مجلس همایون از فروغ باده ٔ حمرا و شعاع صاغر صهبا صفت روشنی پذیرفت . در آن اثناء رغبت عرق فرمود، جوهری آوردند به رنگ مانند آب و به صفت آتش وش و به صورت بلور مذاب . دو شبانه روز دیگر صاحبقران والاگهر چنان به عرق مشغول نمود که اصلا" میل طعام نفرمود. بنابرآن مزاج همایون متغیر شده عشرت اندیشه در آن تغییر را حمل بر خمار کردند، و یک دو جام دیگر به صورت دادند، و لحظه ای حرارت تسکین یافته ، چون مدبر طبیعت در آن شراب اثرکرد تب اشتداد پذیرفت و در روز چهارشنبه عاشر شعبان سنه ٔ سبع و ثمانمائة مرضی صعب روی نمود...» ۞ . تاهو؛ عرق شراب . (برهان قاطع). و رجوع به تاهو شود. - عرق دوآتشه ؛ نوع قوی تر عرق ، از لحاظ درجه ٔ الکل . رجوع به عرق شود. |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||| . تا نباشد چو گل نار گل نیلوفر تانماند به گلاب آن عرق مرز نگوش |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||| فرخی سیستانی |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||| زین پیش گلاب و عرق و باده احمر در شیشه عطار بد و در خم خمار |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||| منوچهری
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
عرق بر. [ ع َ رَ ب ُ ] (نف مرکب ) خوی بره . داروئی که عرق باز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
عرق کش . [ ع َ رَ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) عرق کشنده . آنکه عرق گیرد. آنکه عرق کشمش کشد. (یادداشتهای مرحوم دهخدا). || آنکه عرق گل و بیدمشک...
عرق کشی . [ ع َ رَ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) عمل عرق کش . رجوع به عرق شود. || (اِمرکب ) جای عرق کشیدن . محلی که در آنجا عرق گیرند.
عرق سوز. [ ع َ رَ ] (اِ مرکب ) سرخی یا بثوری که در تابستان بعلت کثرت خوی و عرق بر بشره پدید آید. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). خشک رنده .- ...
عرق خور. [ ع َ رَ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) عرق خورنده . آنکه عرق نوشد. (فرهنگ فارسی معین ). || آنکه معتاد به عرق خوردن است . (یادداشت مر...
عرق بار. [ ع َ رَ ] (نف مرکب ) عرق بارنده . آنکه عرق کرده باشد. (آنندراج ). که خوی آرد : عید دیدار مبارک به جگر سوختگان که عجب نقش از آن ر...
عرق دار. [ ع َ رَ ] (نف مرکب ) عرق دارنده .دارای عرق . (ناظم الاطباء). کسی که عرق کرده باشد. دارای عرق . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه خوی کرد...
عرق ریز. [ ع َ رَ ] (نف مرکب ) عرق ریزنده . کسی که از بدن او عرق بریزد. (آنندراج ). که خوی از اندامش برود. به معنی عرق افشان . (از آنندراج )...
عرق پوش . [ ع َ رَ ] (ن مف مرکب ) پوشیده از عرق . پوشیده از خوی . آلوده به عرق : شبنم غصه تراود ز رگ و ریشه ٔ گل صبح از نشئه ٔ می چهره عرق...
عرق جوش . [ ع َرَ ] (اِ مرکب ) نوعی جوشهای کوچک که آن را عرق گز نامند. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به عرق گز شود.
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۱۰ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.