 
        
            محصل
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        MḤṢL
    
							
    
								
        همتای پارسی این واژه ی عربی، اینهاست: دانش آموز (دری) دانشوَر (دری) شاترا ŝātrā (سنسکریت: ŝāttra) ***فانکو آدینات 09163657861
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۶ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        محصل . [ م َ ص َ ] (ع  اِ) جای  حاصل  شدن . (غیاث ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        محصل . [ م ُ ح َص ْ ص ِ ](ع  ص ) تحصیل کننده . (غیاث ) (ناظم  الاطباء). متعلم . دانش آموز. شاگرد مدرسه . (یادداشت  مرحوم  دهخدا). آن  که  مشغول  تحصیل...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        محصل . [ م ُ ح َص ْ ص َ ] (ع  ص ) به دست آمده . حاصل کرده . به دست کرده . حاصل  کرده  شده . (غیاث ) (یادداشت  مرحوم  دهخدا). گرد کرده  شده . حاصل شده ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        محصل  کردن . [ م ُ ح َص ْ ص َ ک َ دَ ] (مص  مرکب ) تحصیل  کردن . به  دست  آوردن  :  تا ارتفاع  آن  را جمله  محصل  می کنند. (سیاست نامه  چ  اقبال  ص 12...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        مهصل . [ م ُ ص َ ] (ع  ص ) درشت اندام . ستبر. ضخیم . حمار مهصل ، خر سطبر و درشت اندام . (منتهی  الارب ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        محثل . [ م ُ ث َ ] (ع  ص ) نعت  مفعولی  از احثال : صبی  محثل ؛ کودک  بد خورش  داده  شده . کودک  بد پرورانیده  شده . (از منتهی  الارب ) (از ناظم  الاطب...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        محثل . [ م ُ ث ِ ] (ع  ص ) زنی  که  خورش  ندهد کودک  را و بد پروراند. (آنندراج ).  ||  کسی  که  روزگار با وی  موافقت  نکند.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        محسل . [ م ُ ح َس ْ س ِ ] (ع  ص ) کسی  که  بقدری  که  باید خود را خوار و زبون  میکند.  ||  آنکه  خود را برمی اندازد. (ناظم  الاطباء).