خبه . [خ َ ب َ ] (اِ) خفه . گلوفشردگی . تاسه . تلواسه . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خَبَک
: ای دیده ها چو دیده ٔ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه
۞ فرخی .
پی پیل شد خسته در دام او
سران را خبه در خم خام او.
اسدی (از آنندراج ).
چرخ گردنده بدین پنبه رسن پورا
خبه خواهدت همی کرد خبرداری .
ناصرخسرو.
گستهم و بندوی از دروازه ٔ مداین بازگشتند بی فرمان خسرو و هرمزرا بخبه بکشتن
۞ . (مجمل التواریخ و القصص ).
به آب اندر خبه گشتن چو ماهی
به آید کز وزغ زنهار خواهی .
نظامی (از آنندراج ).
-
به خبه کشتن ؛ یعنی با خفه کردن کسی را از پا درآوردن .