اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

تاس

نویسه گردانی: TAS
تاس . (اِ) تلواسه و اضطراب و بیطاقتی . (برهان ) (ناظم الاطباء). تاس و تاسا و تاسه بمعنی اضطراب و بی طاقتی و اندوه و ملالت و بی قراری (است ). (آنندراج ) (انجمن آرا). تاس ، تاسه باشد یعنی تالوسه و تالواسه نیز گویند، هردو بمعنی بی طاقتی . (فرهنگ اوبهی ). بیقراری و اضطراب که الفاظ دیگرش تاسه و تاسا است . (فرهنگ نظام ). || تیره شدن روی از غم و الم . (آنندراج ) (انجمن آرا). || میل به چیزها باشد و زنان آبستن را این حال بیشتر دست دهد. (برهان ). میل به خوردن چیزی مر زنان آبستن را و آن را تلواسه و واسه نیز گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). میل و شهوت به خوردن چیزهای نامناسب و غیرمعتاد چنانکه در زنان آبستن پیدا شود. رجوع به تاسا و تاسیدن و تاسه و ترکیبات تاس و تلواسه و تالواسه شود. || مکعب کوچکی دارای شش سطح که در روی آن نقطه های چند نشان کرده وبا آن نرد بازی میکنند. (ناظم الاطباء) :
تاس اگر نیک نشیند همه کس نرّاد است .
رجوع به طاس شود.
|| ظرفی است از جنس کاسه که حصه ٔ زیرینش تنگ تر از حصه ٔ بالاست و بیشتر ظرف آب است در حمام و غیر آن . (فرهنگ نظام ). پیاله و طاس ۞ . (ناظم الاطباء). رجوع به طاس و ترکیبات تاس و طاس شود. || (ص ) سر تاس ؛ سر بی موی ، یا تاس شدن سر؛ ریختن موی میان سر باشد و آن را در قدیم تَز می گفته اند. رجوع به طاس و تز شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۵ ثانیه
زی په تاس . [ پ ِ] (اِخ ) ۞ پادشاه بی تی نیه و معاصر آن تیوخوس اول که با وی جنگید و آن تیوخوس شکست خورد. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3...
تاس گردان . [ گ َ ] (نف مرکب ) تاس بین . (فرهنگ نظام ). رجوع به تاس بین شود.
تاس احمدی . [ اَ م َ ] (اِخ ) تیره ای از ایل بویراحمدی کوه گیلویه ٔ فارس . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 88).
چشمه تاس . [ چ َ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند که در49 هزارگزی جنوب قاین واقع شده . جلگه و معتدل است و9 ت...
تاشْکَنْد (نام‌های دیگر: تاشکنت، چاچ، چاچکند، شاش) (به ازبکی: Toshkent، سیریلیک: Ташке́нт) پایتخت و بزرگ‌ترین شهر ازبکستان، همچنین پرجمعیت‌ترین شهر آس...
طاس . (اِ) در اصل فارسی تاس است ، فارسی زبانان عربی دان به طاء نویسند و رواج گرفت ، از عالم طپیدن و طلا به معنی طشت کلان و گهری . (غیاث ا...
تعس . [ ت َ ] (ع مص ) بر روی درافتادن و هلاک شدن . (تاج المصادر بیهقی ). هلاک شدن و بر روی درافتادن و خوار گردیدن و الفعل من فتح و سمع یع...
تعس . [ ت َ ] (ع اِ) بدی و دوری و نگون ساری و هلاکی ، یقال : تعساً له . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بدی و بدبختی و نحوست . (دزی ...
تعس . [ ت َ ع ِ ] (ع مص ) تاعس . نعت است از تَعس . (منتهی الارب ). هلاک شونده و برروی درافتاده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تاعس و دو ماده ٔ ق...
تعص . [ ت َ ع َ ] (ع مص ) دردگین شدن اعصاب کسی از بسیاری رفتن : تَعِص َ تَعَصاً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نزد بع...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۵ ۳ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.