آبدار. (نف مرکب ) شربت دار. ساقی . ایاغچی . و در این زمان خادمی که بکار تهیه ٔ چای و قهوه و غلیان است
: بیوسف چنین گفت پس آبدار
که ای مایه ٔ علم و گنج وقار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ز یوسف پذیرفت پس آبدار
که گر بازخواند مرا شهریار...
شمسی (یوسف و زلیخا).
بپرسید از او پیشتر آبدار
که ای چون خرد پاک و پرهیزکار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همی بود غمگین دل شهریار
قضا را فراز آمد آن آبدار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
یکی بود خواندار شاه جهان
ملک برخرسطوس روشن روان
یکی داشتی کار بیت الشراب
شراب او برِ شاه بردی و آب
قضای خداوند را آبدار
شبی دید در خواب خوش آشکار...
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| میوه ٔ پراز شیره ٔ نباتی . طری . شاداب . پرآب . رطب . ریّان
: همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک .
لبیبی .
بنگر که چو شنبلید گشته ست
آن لاله ٔ آبدار و رنگین .
ناصرخسرو.
بسان پرستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزه ی ْ آبدار و سرخ گل وز لاله بستانها.
ناصرخسرو.
و مجازاً، شعر آبدار؛ فصیح و روان . || و سخنی یا دشنامی آبدار؛ سخت و صعب و پرمعنی در نوع خویش و زننده و نیش دار. || تیغ و خنجرو آهن برنده و جوهردار. حدید. حاد
: چو با او ندید ایچ جای درنگ
همان آبداری که بودش بچنگ
بزد بر سر ترگ آن نامدار
تو گفتی تنش سر نیاورده بار.
فردوسی .
بیک زخم دو دو بیفکند خوار
بیک تن بدان آهن آبدار.
فردوسی .
بجست از در کاخش اسفندیار
بدست اندرون خنجر آبدار.
فردوسی .
آتش مرگ جان دشمن تو
زخم شمشیر آبدار تو باد.
مسعودسعد.
پادشاه کامران آن باشد که ... بضربت شمشیر آبدار خاک از زاد و بود دشمن برآرد. (کلیله و دمنه ).
عروس مملکت آن در کنار گیرد تنگ
که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد.
ظهیر فاریابی .
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو؟
حافظ.
|| صاحب جاه وجلال
: ثقةالملک طاهر آنکه چو آب
ایزدش آبدار خواهد کرد.
سنائی .
-
بوسه ٔ آبدار ؛ بوسه ای از روی شوق و گرمی .
-
دندانی آبدار ؛ سخت سپید و رخشان .
-
گوهر آبدار ؛ متلألی و گوهردار
: سخن بهتر از گوهر آبدار
چو بر جایگه بر برندش بکار.
فردوسی .
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم .
حافظ.
|| (اِ مرکب ) گیاهی مانندلیف خرما. (برهان ).