آبید
نویسه گردانی:
ʼABYD
آبید. (اِ) شراره و سرشک آتش را گویند. در مؤیدالفضلاء بجای حرف آخر رای قرشت و در جای دیگر زای فارسی نوشته اندو بجای حرف ثالث (ب ) یاء حطی . (برهان ). و در برهان ،ابیز بهمزه ٔ مفتوحه بر وزن تمیز و آییژ نیز به همین معنی ضبط شده است ، و در بعض فرهنگهاسرشک ، آب چشم ، اشک و دمع نیز نوشته اند. و ظاهراً معنی اخیر اشتباه وخلطی است ناشی از کلمه ٔ سرشک آتش معنی اولی آبید.
واژه های همانند
۲۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
عبید. [ ع َ ] (ع اِ) ج ِ عَبد. (آنندراج ) (منتهی الارب ) : بنده زاده آن خداوند مجیدزاده از پشت جواری و عبید.(مثنوی ).
عبید. [ ع َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس واقع در 130هزارگزی شمال خاوری طبس . ناحیه ای است کوهستانی و گرمسیر و خش...
عبید. [ ع َ ] (اِخ ) ابن ابرص بن عوف بن جشم الاسدی از مضر. شاعر و از بزرگان و حکمای زمان جاهلیت بوده . وی یکی از اصحاب مجمهرات است که د...
عبید. [ ع ُ ب َ ] (اِخ ) ابن احمدبن خردادبه . رجوع به به ابن خرداذبه ابوالقاسم و نیز الاعلام زرکلی شود.
عبید. [ ع ُ ب َ ] (اِخ ) ابن بکربن کلاب از بنی عامربن صعصعه از عدنانیه . جدی جاهلی است . (از الاعلام زرکلی ).
عبید. [ ع ُ ب َ ] (اِخ ) ابن حصین بن معاویةبن جندل نمیری . از مردم مضر است و شاعر و از فحول محدثین است . وی از شترچرانان و بادیه نشین های بص...
عبید. [ ع ُ ب َ ] (اِخ ) ابن شریة الجرهمی در حکمت و خطابت و ریاست در شمار قدما است و نخستین کس است از اعراب که کتاب تصنیف کرد. اصلش از ی...
عبید. [ ع ُ ب َ ] (اِخ ) ابن عبرةبن زهران از شنوءة الازد از قحطان . جدی جاهلی و از نسل جنادةبن ابی امیه است . (از الاعلام زرکلی ).
عبید. [ ع ُ ب َ ] (اِخ ) ابن عدی بن کعب از بنی سلمه از خزرج از قحطان جد جاهلی است . از نسل او است بعضی از صحابه . (از الاعلام زرکلی ).
عبید. [ ع ُ ب َ ](اِخ ) ابن عوف بن عمر از اوس از قحطان . جدی جاهلی است و از نسل اوست بعضی از صحابه . (از الاعلام زرکلی ).