 
        
            آرق 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        ʼARQ 
    
							
    
								
        آرق . [ رِ ] (ع  ص ) بیخواب شده . در شب  بیدارمانده .
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۹۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        عرق سوز. [ ع َ رَ ] (اِ مرکب ) سرخی  یا بثوری  که  در تابستان  بعلت  کثرت  خوی  و عرق  بر بشره  پدید آید. (از یادداشتهای  مرحوم  دهخدا). خشک  رنده .- ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق پوش . [ ع َ رَ ] (ن مف  مرکب ) پوشیده  از عرق . پوشیده  از خوی . آلوده  به  عرق  : شبنم  غصه  تراود ز رگ  و ریشه ٔ گل صبح  از نشئه ٔ می  چهره  عرق...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق خور. [ ع َ رَ خوَرْ / خُرْ ] (نف  مرکب ) عرق  خورنده . آنکه  عرق  نوشد. (فرهنگ  فارسی  معین ).  ||  آنکه  معتاد به  عرق  خوردن  است . (یادداشت  مر...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق جوش . [ ع َرَ ] (اِ مرکب ) نوعی  جوشهای  کوچک  که  آن  را عرق  گز نامند. (از فرهنگ  فارسی  معین ). رجوع  به  عرق  گز شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق چین . [ ع َ رَ ] (نف  مرکب ، اِ مرکب ) عرقچین . عرق  چیننده . آنچه عرق  و خوی  را جمع کند. که  جذب  عرق  کند : ز تاب  آتش  دوری  شدم  غرق  عرق  چو...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق آور. [ ع َ رَ وَ ] (نف  مرکب ) آنچه  باعث  خارج  شدن  عرق  گردد. دواها که  تولید خوی  و عرق  کنند. مثلا" گویند: آسپرین  عرق آور است . (یادداشت  مر...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ذات عرق . [ ت ُ ع ِ ] (اِخ ) یاقوت  گوید: ذات عرق  مُهل  یعنی  میقات  و احرام  بستن گاه  حاجیان  عراق  باشد و آن  حدّ میان  نجد و تهامة است . و بعضی  ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق  آصف . [ ع ِ ق ِ ص ِ ] (ترکیب  اضافی ، اِ مرکب ) بیخ  کبر است . (مخزن  الادویه ).  ۞ 
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق آلود. [ ع َ رَ ] (ن مف  مرکب ) پوشیده شده  از خوی  و عرق . (ناظم  الاطباء). آنکه  عرق  کرده  باشد. (آنندراج ). آلوده  به  عرق . خوی آلوده  : ای  ب...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق خانه . [ ع َ رَ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) حمام . (آنندراج ) : مغز عشقی  که  میشود در پوست در عرق خانه ٔ محبت  اوست .حکیم  زلالی  (از آنندراج ).