ابومنصور
نویسه گردانی:
ʼBWMNṢWR
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) سوخته ٔ قهندزی . در نفحات جامی آمده است : شیخ الاسلام گفت که با منصور سوخته پیری بود درقهندز وقتی خویشتن را فرا سوختن داد و نه بسوخت از بهر او او را سوخته نام کردند مردی صادق بود - انتهی . و نویسندگان نامه ٔ دانشوران آورده اند که در اواخر مائه ٔ چهارم هجریه در قهندز مشرق و او با خواجه عبداﷲ انصاری معاصر بوده است و همواره میگفته است که دریغ از مردمی که وقت خود را صرف کار غیر کنند و ندانندکه عاقبت مرگ است و از برای خود توشه ای برندارند.
واژه های همانند
۱۹۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) سلیمان بن حسین بن بردویه ابریشمی . رجوع به سلیمان ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) سلیمان بن حفاظ کوفی . رجوع به سلیمان ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) سیف الدوله سبکتکین غزنوی (366 - 387 هَ . ق .). رجوع به سبکتکین شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) سیف الدوله مجدالدین . رجوع به سیف الدوله ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) شار غرجستان . مؤلف حبیب السیر آرد: در زمان نوح بن منصور سامانی شار غرجستان ابومنصورنامی بود و این ابومنصور از غایت...
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) شامی . محدث است . او از عم ّ خویش و ابن اسحاق از او روایت کند.
ابومنصور. [ اَ م َ ](اِخ ) شیرازی . رجوع به ابومنصور نصربن هارون شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) صرّدرّ علی بن حسن بن علی بن فضل . کاتب و شاعر. رجوع به صرّدرّ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) طاهر (خواجه ...) کتخدای ... ممدوح منوچهری در قصیده ای بمطلع:بینی ۞ آن بیجاده عارض لعبت حمری قبای سنبلش چون پَرِ...
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) طغتکین ظهیرالدین . رجوع به طغتکین شود.