ابومنصور
نویسه گردانی:
ʼBWMNṢWR
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) مظفربن ابی الحسن بن اردشیر ابی منصور عبّادی الواعظ المروزی . ملقب به قطب الدین و معروف به امیر از اهل مرو. او یدی طولی در وعظ و تذکیر داشت با ادائی نیکو و مهارتی بی مثل که بدو مثَل زدندی و بر فضل او اهل عصر همداستان بودند. از مرو به بغداد رفت و نزدیک سه سال بدانجا بود و مجلس می گفت و از خلق قبولی تام یافت و خلیفه مقتفی لامراﷲ او را برسولی بسنجربن ملکشاه سلجوقی فرستاد پس از بازگشت از خراسان رسول خوزستان شد و در این سفر به عسکر مکرم در 547 هَ . ق . درگذشت و جنازه ٔ او را به بغداد بردند و در حظیره ٔ جنید معروف بخاک سپردند. ولادت او به سال 491 هَ . ق . بوده است .
واژه های همانند
۱۹۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) ترمذی (شیخ ...). او راست : تأویلات حجت اهل سنّت . رجوع به حبط 2 ص 204 شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) ثعالبی . عبدالملک بن محمد نیشابوری صاحب یتیمةالدهر. رجوع به ثعالبی ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) جبّان (یا جبائی ؟) عالم لغت . صاحب حبیب السیر آرد که : روزی در مجلس علاءالدوله مسئله ای از علم لغت مذکور شد و شیخ...
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) جعفربن محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس . برادر سفّاح . رجوع به جعفر... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) جوالیقی . موهوب بن ابی طاهر احمدبن محمدبن خضر. یکی از ائمه ٔ ادب به بغداد. رجوع به جوالیقی ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) چهارکس ابن عبداﷲ ناصری صلاحی ملقب بفخرالدین بانی قیساریه ٔکبری بقاهره و او از کبرای امرای دولت صلاحیّه بود. وف...
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) حاجب . از ممدوحین قطران شاعر است .
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) حارث بن منصور. محدث است .
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) حافظ غیاث . ابن المقیم السلمی الکوفی زاهد و عابد. وفات او به سال 132 هَ . ق . رجوع به حبط1 ص 268 شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) حدّاد شاعر، ظافربن القاسم بن منصوربن عبداﷲ اسکندرانی . رجوع به حدّاد... شود.