ابونصر
نویسه گردانی:
ʼBWNṢR
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) وراق . نام این شخص در بعض نسخ شاهنامه از جمله چاپ پاریس ضمن تاریخ انجام شاهنامه آمده است :
ابونصر وراق بسیار نیز
بدین نامه از مهتران یافت چیز.
بموجب حکایتی که در چهارمقاله ٔ نظامی عروضی آمده است اسماعیل ورّاق پدر ارزقی شاعر آنگاه که فردوسی از غزنین بهرات میشد او را در خانه ٔ خود پناه داد، محتمل است که ابونصر وراق کنیت و شهرت اسماعیل باشد و اسماعیل چون راوی و ناسخی شاهنامه را روایت و استنساخ میکرده است .
واژه های همانند
۲۵۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۴ ثانیه
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن حسنون . احمدبن محمد ترسی . رجوع به ابونصر احمد... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن حسین بن محمد حناطی . فقیه است .
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن حمدان الجوینی . سیستانی الاصل . رجوع به تاریخ سیستان ص 20 شود.
ابونصر. [ اَ ن َ] (اِخ ) ابن حمید. شاعری مُقل است . (ابن الندیم ).
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن خاقان . فتح بن محمد. رجوع به ابن خاقان ابونصر... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن الصباغ عبدالسیدبن محمدبن عبد الواحدبن احمدبن جعفر فقیه شافعی . مدرس مدرسه ٔ نظامیه ٔ بغداد. او راست : کفایة المس...
ابونصر. [اَ ن َ ] (اِخ ) ابن طوق خیرانی . در قاموس فیروزآبادی در ماده ٔ ((خ ی ر)) آمده است که : خیرانة بالقدس منها احمدبن عبدالباقی الربعی ...
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن عطّار. قاضی القضاة که او را در علوم دستی بود و حسن بیان داشت . رجوع به تاریخ الحکمای قفطی چ لیپزیک ص 297 و ...
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن عمرو. تابعی است . او از علی و مالک بن حارث از وی روایت کند.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ )ابن عین زربی عدنان بن نصر. رجوع به عدنان ... شود.