احمر
نویسه گردانی:
ʼḤMR
احمر. [ اَم َ ] (اِخ ) خلف بن حیان مکنی بابی محرز. مولی ابی بردةبلال بن ابی موسی الاشعری . رجوع به ابومحرز خلف ... شود و ابن سلام حکایت کرد که خلف الاحمر گفت که : من نام بشاربن برد میشنیدم ولی او را ندیده بودم روزی ذکر او و بیان سرعت جواب و جودت شعر او میکردند. گفتم : از اشعار وی مرا بخوانید، بخواندند و مرا خوش نیامد. گفتم : واﷲ لاَّتینه و لاطأطئن منه و نزد او شدم و او بر در سرای خود نشسته بود وی را کوری زشت منظر و بزرگ جثه یافتم . گفتم : لعنت خدای بر آنکس که بدو توجه کند و دیری در او تأمل کردم درین هنگام مردی نزد وی آمد و گفت : فلان نزد امیر محمدبن سلیمان ترا دشنام گفت و تحقیر کرد. بشار گفت : آیا راست گوئی ؟ گفت : آری و او خاموش شد و آن مرد نزد او بنشست و من نیز بنشستم و گروهی بیامدند و سلام گفتند: جواب سلام هیچیک بازنداد و آنان بدو نظر میکردند و رگ گردن او برجسته بود و ساعتی نکشید که باعلی صوت خویش این ابیات خواندن گرفت :
نبئت نائک امه یغتابنی
عندالامیر و هل علی ّ امیر
ناری محرقة و بیتی واسع
للمعتفین و مجلسی معمور
و لی المهابة فی الاحبة و العدا
و کأننی اسد له تامور
غرثت حلیلته و اخطاء صیده
فله علی لقم الطریق زئیر.
احمر گوید: سوگند با خدای که شانه های من بلرزید و پوست بر تنم مرتعش شد و او جداً در نظر من بزرگ آمد. با خود گفتم : الحمد للّه الذی ابعدنی من شَرّک . و بین خلف الأحمر و ابومحمد الیزیدی مهاجاة بود و ابومحمد در حق او گوید:
زعم الاحمر المقیت لدینا
والذی أمه تقر بمقته
انه علم الکسائی نحواً
فلئن کان ذا کذاک فباسته .
و خلف ابومحمد را بقصیده ای فائیه هجا گفت که در افواه متداول است و مطلع آن این است :
انی و من وسج المطی له
حدب الذری ارقالها رجف .
و این قصیده در حدود چهل بیت است . رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 4 ص 179 و روضات الجنات ص 270 شود.
واژه های همانند
۵۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۳ ثانیه
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) نام غلام ابوسفیان . (حبط ج 1 ص 184).
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابان بن عثمان بن یحیی بن زکریا اللؤلؤی البجلی . مکنی به ابوعبداﷲ مولی بجلی . ابوجعفر طوسی ذکر او در کتاب اخبار مصنف...
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن الحارث . رجوع به احمر سبیع... شود.
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن دَحنه . شاعریست از عرب .
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن سوأبن عدی ّ. صحابی است .
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن قَطَن همدانی . صحابی است .
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن قُوید. در قاموس این نام آمده است . و صاحب تاج العروس نیز برمز «م » یعنی معروف است قناعت کرده است و ابوالکمال...
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن معاویةبن سلیم . صحابی است .
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن هشام از مردی و او از اسلم روایت کند: کان معنا رجل یقال له احمر بأساً، و کان شجاعاً، و کان اذا نام غطّ غطیطاً ...
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ثمود. موسوم به قدار. وی عاقر ناقه ٔ صالح است . (الموشح ).