استم .[ اِ ت َ ] (اِ) جور. (برهان ). جفا. (غیاث ). ظلم . (غیاث ) (برهان ). ستم . (برهان ) (جهانگیری )
: کس نیست بگیتی که بر او شیفته نبود
۞ دلها ز خوی نیک زیانند
۞ نه استم .
فرخی .
آخر دیری نماند استم استمگران
زآنکه جهان آفرین دوست ندارد ستم .
منوچهری .
کفر و ظلم و استم بسیار او
هست لایق با چنین اقرار او.
مولوی .
بازگو از ظلم آن استم نما
صد هزاران زخم دارد جان ما.
مولوی .
ان بعض الظن اثم ای وزیر
نیست استم راست خاصه بر فقیر.
مولوی .