اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

استی

نویسه گردانی: ʼSTY
استی . [ اَ / ََ-َس ْ ] (فعل ) -َستی . هستی . قدما گاهی در فعل ناقص «است » ۞ یائی مجهول می افزایند که معنی استمرار یا تمنی یا شرط یا شک و تردید از آن استنباط شود و غالباً «استی » را با ادات تشبیه و شک و تمنی مانند: چون و گوئی و پنداری و کاشکی و شاید و باید و حرف شرط آورده اند : ملک گفت اگرچنین است که تو میگویی باید که کار تو ازین بهترستی ۞ . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
اگر چون دلت پهن دریاستی
ز دریا گهر موج برخاستی .

فردوسی .


چون دو رخ او گر قمرستی بفلک بر
خورشید یکی ذرّه ز نور قمرستی .

عنصری .


گفت این کار جرجیس جادوی نیست که اگر جادوستی مرده زنده نتوانستی کرد ۞ امروز بر زفان امیر خراسان برفت که اگر نه آنستی که امیر با جعفر قانع است یا نه آن دل و تدبیر و رأی و خرد که وی دارد همه ٔ جهان گرفتستی ۞ . (تاریخ سیستان ص 307).
گر تو تن خود را بشناسیی
نیز ترا بهتر از آن چیستی
خویشتن خود را دانستیی
گرت یکی دانا هادیستی
گر خبرستیت که توکیستی
کار جهان پیش تو بازیستی
رمز سخنهای من ار دانیی
قول منت مژده بشادیستی .

ناصرخسرو.


چیست این خیمه که گویی پرگهر دریاستی
یا هزاران شمع در پنگانی از میناستی
جرم گردون تیره و روشن در او آیات صبح
گویی اندر جان نادان خاطر داناستی
ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر شبی
گرنه این گردنده گردون نیلگون دریاستی .

ناصرخسرو.


بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی
قدح گویی سحابستی و می قطره ٔ سحابستی
طرب گویی که اندر دل دعای مستجابستی
گر این می نیستی عالم همه یکسر خرابستی
وگر در کالبد جان را بدیلستی شرابستی
اگر این می به ابر اندر بچنگال عقابستی
از او تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی .

معزی .


۞
گر ساغر توحید ترا هم نفسستی
این باده به پیشت همه باد و هوسستی
ور طائر قدسی سوی باغ تو پریدی
سیمرغ فلک بر شکرت چون مگسستی
گر برقی از آن زلف چو صبحت بدمیدی
این روز جهان در نظرت همچو شبستی .

مولوی .


بگفت ار بدست منستی مهار
ندیدی کسم هرگز اندر قطار.

سعدی .


ولی هم از قرن هفتم بسیاری از گویندگان «استی » را بدون ادات شرط و شک و غیره آورده اند :
خداوند شمس دین کز خاک پایش
مرا تاج سلیمان بر سرستی
خوشستم عشق سیمین بر ولیکن
سبک روح و مبارک پیکرستی (؟).

مولوی .


چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی
هرچه عارض باشد آنرا جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدی گویاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه هم بی همه مجموع و هم یکتاستی .

میرفندرسکی .


بشترگفت خر که میرستی
لیک دردا که زودمیرستی
گفت بارم بپشت و خار بکام
مرگ من هرچه زود دیرستی .

فتحعلیخان صبا.


سرشک ابر آذاری سرشته با گلابستی
نسیم باد نوروزی ببوی مشک نابستی .

سروش .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
استی . [ اُ تی ی ] (ع اِ) تار جامه . || جامه ٔ بافته . (منتهی الارب ).
استی . [ اِ تی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به اِست . (منتهی الارب ).
استی . [ اَ ] (اِخ ) شهری حصین در ولایات سارد (ایطالیا)، و آن کرسی ناحیتی است بهمین نام ، در ملتقای دو نهر تانار و بوربو بمسافت 360 میلی جنو...
استی . [ اُ س ِ ] (ص نسبی ، اِ) ۞ رجوع به اُسِت شود.
استی . [ اُ ] (اِخ ) ۞ بندری در روم قدیم ، نزدیک مصب رود تیبر که اکنون از گل و لای دریا انباشته شده و در آنجا حفریات مهمی کرده اند.
استی ساک . [ اِ ] (اِخ ) ۞ کرسی کانتن اُب ، از ناحیه ٔ تری ، دارای 1794 تن سکنه . راه آهن از آن گذرد و دارای کارخانه های چوب بری و کلاه ساز...
استی لیتس . [ اِلی ت ِ ] (اِخ ) ۞ یکی از تواریخ سریانی منسوب به استی لیتس است که در حدود سال 507 م . تألیف شده و حاکی از وقایع سالهای ...
استی محله . [ اِ م َ ح َل ْ ل َ ] (اِخ ) موضعی در انزان کوه هزارجریب . (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 123 بخش انگلیسی ).
استی لی کن . [ اِ ک ُ ] (اِخ ) ۞ یکی از رجال دربار تئودُسیوس امپراطور روم . وی اصلاً از قوم واندال بود و با خواهرزاده ٔ امپراطور مزبور ازدواج ...
زبان استی . [ زَ ن ِ اُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ۞ یکی از لهجه های ایرانی است که در ناحیه ٔ اُست قفقاز و شامل سه لهجه ٔ فرعی است . این ...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.