گفتگو درباره واژه گزارش تخلف اسود نویسه گردانی: ʼSWD اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) (بحر...) دریای سیاه . بحرالروس . بحر طرابزنده . (دمشقی ). رجوع به بحر اسود و رجوع به فهرست نخبةالدهر و ضمیمه ٔ معجم البلدان ج 1 ص 274 شود. || بحرالاسود الشمالی ؛بحرالورنگ . بحرالظلمة. ۞ واژه های قبلی و بعدی واژه های همانند ۸۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه واژه معنی اسود اسود. [ اَ وَ ] (ع ص ، اِ) سیاه . مؤنث : سَوْداء. ج ، سود. (مهذب الاسماء). ضد ابیض : گاه چون زنگیان بوی اسودگه چو سقلابیان شوی احمر. مسعودس... اسود اسود. [ اُ ] ج ِ اَسَد. (غیاث ). شیران : از چهی بنمود معدومی خیال در چه اندازد اسود کالجبال .مولوی . اسود اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) یاقوت آرد: عوام بن الاصبع گوید: برابر بطن نخل ، کوهی است که آنرا اسود گویند نصف آن نجدی و نصف حجازی است . و آن کوهی... اسود اسود. [ اَ وَ ](اِخ ) بطنی از هَلباسُوید. (صبح الاعشی ج 1 ص 332). اسود اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) نام یکی دو تن از ملوکی که در دوره ٔ ملوک ساسانی در حیره حکومت داشتند. بعضی نوادرو وقایع آنان مشهور است ولی تاریخ ... اسود اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) مردی از بنی مُذحج ، مشعبد و سخنگوی و فصیح . (سبک شناسی ج 1 ص 264 از تاریخ بلعمی ). اسود اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابومغیرة. محدث است . اسود اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابراهیم بک . صاحب جریده ٔ لبنان و مدیر معارف متصرفیه ٔ جبل ، ویکی از اعضای مجلس اداره ٔ آن ناحیت . او راست : 1- التلید و... اسود اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) لقب احمدبن الظاهر باﷲ عباسی . رجوع به احمد شود. اسود اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابن ابی البختری . از قبیله ٔ قریش و یکی از صحابه است . پدر او ابوبختری در وقعه ٔ بدر در زمره ٔ کفار بقتل رسید و او خود در... تعداد نمایش: 10 20 50 100 همه موارد « قبلی صفحه ۱ از ۹ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ بعدی » نظرهای کاربران نظرات ابراز شدهی کاربران، بیانگر عقیده خود آنها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست. برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود