گفتگو درباره واژه گزارش تخلف اسود نویسه گردانی: ʼSWD اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابن سریع. یکی از قصّاص . او راست :فان تنج منها تنج مِن ذی عظیمةوالاّ فانّی لااخالک ناجیا.(البیان و التبیین چ سندوبی ج 1 ص 284). واژه های قبلی و بعدی واژه های همانند ۸۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه واژه معنی اسود اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابن سعید. وی از جانب یزیدبن معاویه به سیستان رفت در آخر سنه ٔ 62 هَ . ق . و چند روزی ببود. (تاریخ سیستان ص 103). اسود اسود. [ اَ وَ] (اِخ ) ابن شعوب . یکی از مشرکین که در وقعه ٔ بدر شرکت داشت . رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 149 و واقدی ص 268 شود. در ابن هشا... اسود اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابن عامر معروف به شاذان . رجوع به شاذان و مناقب الامام احمدبن حنبل ص 85 شود. اسود اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابن عبدالرحمن . محدث است . وی از پدر خود از جد خویش آرد که گفت رسول اﷲ (ص ) فرمود: «ماخلق اﷲ دابةً اکرم من النعجة» و ذل... اسود اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابن عبدالاسد المخزومی . وی بدست حمزةبن عبدالمطلب در یوم بدر کشته شد. (امتاع الاسماع ج 1 صص 84-85). اسود اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابن عبدشمس بن مالک . رجوع به اسودبن شعوب شود. اسود اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابن عبدیغوث بن وهب بن عبدمناف بن زهره . وی پسرخال حضرت رسول (ص ) و از جمله ٔ کسانی است که به استهزا و جور و جفای آن... اسود اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابن عفان . مؤلف مجمل التواریخ والقصص در ترجمه ٔ حسان بن تبع گوید: از دست جذیمةالابرش ، ملکی بود به یمامه ، نام او عملو... اسود اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابن علقمةبن حارث . یکی از بزرگان یمن . رجوع به البیان و التبیین چ سندوبی ج 3 ص 248 شود. اسود اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابن عمارة. یکی از شعرای عرب . وی در مدینه ٔ منوّره متولی مالیه بود و زمانی از طرف خلیفه ابوجعفر به والیگری شهر مزبو... تعداد نمایش: 10 20 50 100 همه موارد « قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۹ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ بعدی » نظرهای کاربران نظرات ابراز شدهی کاربران، بیانگر عقیده خود آنها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست. برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود