اسود
نویسه گردانی:
ʼSWD
اسود. [ اَ وَ] (اِخ ) ابن شعوب . یکی از مشرکین که در وقعه ٔ بدر شرکت داشت . رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 149 و واقدی ص 268 شود. در ابن هشام نام او «شدادبن الاسود و هو ابن شعوب » آمده (ج 2 ص 568). ابن حجر در ترجمه ٔ ابوبکربن شعوب اللیثی گوید: اسم او شداد است و گویند اسود.و گویند او شدادبن اسود است ، اما شعوب مادر اوست به اتفاق ... و او خزاعیة و بقولی کنانیة بود و در بخاری وی را کلبیة گفته است ، و در ترجمه ٔ «شدادبن شعوب » آمده : اسم پدر او «اسودبن عبدشمس بن مالک از بنی لیث بن بکربن کنانة» است . (امتاع الاسماع ج 1 ص 149 ح 6).
واژه های همانند
۸۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
اسود. [ اَ وَ ] (ع ص ، اِ) سیاه . مؤنث : سَوْداء. ج ، سود. (مهذب الاسماء). ضد ابیض : گاه چون زنگیان بوی اسودگه چو سقلابیان شوی احمر. مسعودس...
اسود. [ اُ ] ج ِ اَسَد. (غیاث ). شیران : از چهی بنمود معدومی خیال در چه اندازد اسود کالجبال .مولوی .
اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) (بحر...) دریای سیاه . بحرالروس . بحر طرابزنده . (دمشقی ). رجوع به بحر اسود و رجوع به فهرست نخبةالدهر و ضمیمه ٔ معجم البلد...
اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) یاقوت آرد: عوام بن الاصبع گوید: برابر بطن نخل ، کوهی است که آنرا اسود گویند نصف آن نجدی و نصف حجازی است . و آن کوهی...
اسود. [ اَ وَ ](اِخ ) بطنی از هَلباسُوید. (صبح الاعشی ج 1 ص 332).
اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) نام یکی دو تن از ملوکی که در دوره ٔ ملوک ساسانی در حیره حکومت داشتند. بعضی نوادرو وقایع آنان مشهور است ولی تاریخ ...
اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) مردی از بنی مُذحج ، مشعبد و سخنگوی و فصیح . (سبک شناسی ج 1 ص 264 از تاریخ بلعمی ).
اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابومغیرة. محدث است .
اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابراهیم بک . صاحب جریده ٔ لبنان و مدیر معارف متصرفیه ٔ جبل ، ویکی از اعضای مجلس اداره ٔ آن ناحیت . او راست : 1- التلید و...
اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) لقب احمدبن الظاهر باﷲ عباسی . رجوع به احمد شود.