اش . [ اَ
/ اِ ] (ضمیر) ضمیر متصل مفرد مغایب بمعنی او. و آن بمعانی ذیل است :
ضمیر مفعولی برای مفرد مغایب : گفتمش ، بردش ، خوردش
: جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد
کسی که دید نخواهَدْش کنده بادش کاک .
بوالمثل .
که رستم یلی بود در سیستان
منش کرده ام رستم داستان .
(منسوب به فردوسی ).
یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش .
حافظ.
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه ٔ معشوق در این کار داشت .
حافظ.
|| ضمیر فاعلی برای مفرد مغایب ، چنانکه امروز مردم طهران گویند: بمن گفتش بیا؛ یعنی او بمن گفت
:اشک باریدش و نیوشه [ظ: شنوشه ] گرفت
باز بفزود گفته های دراز.
طاهر فضل .
|| ضمیر اضافی ، که مضاف الیه واقع شود: چشمش ، پایش ؛ بمعنی چشم او، پای او، و در این صورت ضمیر ملکی است
: کسی کو بپرهیزد از بدمنش
نیالاید اندر بدیها تنش .
فردوسی .
جامه اش دوزد بگوید تار نیست
خانه اش سوزد بگوید نار نیست .
مولوی .
میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گرچه در شیوه گری هر مژه اش قتالی است .
حافظ.
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش .
حافظ.
«اش » که به آخر کلمه ملحق شود، همزه ٔ آن ساقط گردد
: روزم از دودش چون نیم شب است
شبم از بادش چون شاوغرا.
ابوالعباس .
ولی اگر کلمه مختوم به های غیرملفوظ باشد همزه ٔ آن بجا ماند
: زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
زحلق مرغ بساعت فروچکیدی خون .
کسائی مروزی .
نوبت هدهد رسید و پیشه اش
وآن بیان صنعت و اندیشه اش .
مولوی .
و گاه در شعر که همزه خوانده نمیشود، درتحریر نیز همزه را ساقط کنند: پیشه ش . و رجوع به «ش »شود.