اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

افتادن

نویسه گردانی: ʼFTADN
افتادن .[ اُ دَ ] (مص ) از پا درآمدن . (از آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (از برهان ) (هفت قلزم ). از پا درآمدن . ساقط شدن . سقط شدن . (فرهنگ فارسی معین ) : بر شیر زخمی استوار کرد چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد. (تاریخ بیهقی ). پادشاه ... به دو دست بر سر و روی شیر زد چنانکه شیر شکسته شد و بیفتاد. (تاریخ بیهقی ). و تا نخواهد کس را نصیحت مکن و پند مده خاصه آنکس که پند نشنود که او خود افتد. (منتخب قابوسنامه ص 29).
- فروافتادن ؛ گمراه شدن . از دست دادن . سرنگون شدن . خراب شدن . فروریختن :
بی آنکه کسی فکنده او را
از پایه ٔ خود فروفتد پست .

خاقانی .


در حال بیرون آمد و تنی چند از مردان بگزید و همه را فرمود تاکمر وفا در میان بندند و از جماعت عالم پیمودگان پرسید که کدام جایگاه از شما فروافتاد گفتند که شرق و غرب [ و عرب ] و عجم برآمدیم جز که طبرستان ، مهر فیروز هم در روز از بلخ رخت بست و عنان براه طبرستان گشاد. (تاریخ طبرستان ). نقل است که همه سرای فروافتاد جز دهلیز نماند، آن شب که وفات کرد دهلیز نیز فروافتاد. (تذکرةالاولیاء عطار).
|| راه یافتن . (یادداشت بخط مؤلف ) : هر کسی ... مرکب است از چهار چیز... و هرگاه که یک چیز از آنرا خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت . (تاریخ بیهقی ). || گرفتار آمدن . دستگیرشدن : امیر گفت : الحمداﷲ، بوبکر دید بسلامت رفت بسوی گرمسیر... و دلم از جهت وی ... فارغ تن که بدست این بیحرمتان نیفتاد. (تاریخ بیهقی ).
|| به یکسو شدن . منحرف شدن .
- ازراه افتادن ؛ گمراه گشتن . (یادداشت بخط مؤلف ) : و هم بگفتار و بکردار دیو از راه بیفتاد. (نوروزنامه ).
|| لازم شدن . وجود پیدا کردن . (از یادداشتهای مؤلف ). وجوب . وجبه . (منتهی الارب ) : یزدان بخش گفت : مرا با ملک سخنی افتاده است که بجز من و وی کس نباید که داند و مرا نزد وی نامه باید نوشتن اندرآن . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || مجازاً بمعنی اتفاق هم آمده . (آنندراج ) (از مدار و کشف بنقل غیاث اللغات ). روی دادن . پدید آمدن :
تن و جان چرا سازگار آمدند
چه افتاد تا هر دو یار آمدند.

اسدی .


صیاد نه هر بار شکاری گیرد
افتد که یکی روز پلنگش بدرد.

سعدی .


|| دور شدن . (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از دور شدن . (برهان ) (آنندراج ) (هفت قلزم ) (مؤید الفضلاء) (انجمن آرای ناصری ).
- از وطن افتادن ؛ بغربت رفتن . از وطن دور شدن : این فقیه آزادمرد از وطن خویش بیفتاد. (تاریخ بیهقی ص 606).
- عقب افتادن از قافله ؛ جا ماندن . دور ماندن از قافله . (از یادداشتهای مؤلف ).
- || عقب افتادن مالیات یامواجب و غیره ؛ پرداخت نشدن در وقت خود. (یادداشت مؤلف ).
|| برخاستن . از لغات اضداد. چنانکه در فتنه افتادن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر یک از گوشه ای فرارفتند.

سعدی .


|| واگذاشتن . منقطع شدن . بند آمدن برف . چنانکه در تگرگ ، باران ، طوفان و درد. (یادداشت مؤلف ). درتداول عوام ، بند آمدن . چنانکه در افتادن باران ، افتادن تب ، افتادن عادتی از سر کسی . (یادداشت بخط مؤلف ).
- افتادن برف و باران ؛ آمدن و نزول باران . (یادداشت مؤلف ).
- افتادن تب ؛ قطع شدن تب و بریدن آن . افصام . گسارده شدن تب . شکستن آن . (یادداشت مؤلف ).
- افتادن سرما ؛ قطع شدن سرما. تمام شدن آن . بند آمدن آن .
|| آویخته شدن . افکنده شدن . آویزان شدن چنانکه پرده . (یادداشت بخط مؤلف ). || لائق و درخور بودن . (آنندراج ) :
جامه در خون شهیدان کش و بخْرام بناز
بتو ای شاخ گل این رنگ قبا می افتد.

کلیم (از آنندراج ).


|| در تداول عامه ، آتش شدن . بصدا درآمدن . - افتادن توپ و تفنگ و غیره ؛ بیرون رفتن گلوله ٔ آن . دررفتن . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| معزول شدن :
این باد بروت و نخوت ایدر بینی
آن روز که از عمل نیفتی بینی .
|| مبتلا شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
جدا ماند بیچاره از تاج و تخت
بدرویشی افتاد و شد شوربخت .

عنصری .


- به مخمصه افتادن ؛ در مشکل قرار گرفتن . گرفتار مشکل شدن . دوچار شدن به مخمصه .
|| اقامت کردن . بودن . سکونت داشتن : از این قوم که من سخن خواهم گفت یک دو تن زنده اند در گوشه ای افتاده . (تاریخ بیهقی ص 175).
- افتادن دل به جائی ؛ قرارانس گرفتن دل به آنجا. (آنندراج ) :
چون دلم در تنگنای این قفس افتد که من
بیضه ٔ افلاک را در زیر پر دارم بباد.

اشرف . (از آنندراج ).


|| فرود آمدن . مهاجرت کردن : اول کسی که از عرب آواره شد بنی النضیر بودند که بشام افتادند و در آنجا مقام کردند.(قصص الانبیاء). || نقض شدن . نسخ . شکستن . بهم خوردن .
- بازافتادن ؛ نقض شدن . نسخ . شکستن . بهم خوردن : باز میان علی و مونس عبداﷲبن ابراهیم المسمعی صلح کرد بر آن جمله که لیث علی سوی فارس بازگردد سبکری را خوش نیامد، گفت : من این حرب بنفس خویش بکنم و از شما یاری نخواهم . صلح باز افتاد. (تاریخ سیستان ).
|| سر زدن : و بسیار حدثان که از ما افتاده است . (تاریخ سیستان ).
|| به وجود آمدن . پدید آمدن : ایزد سبب کرده اندر آن سال تا آنجا چندانی ترنجبین افتاد که هر مردی را از آن هزار من بدست آمد. (تاریخ سیستان ). || دراصطلاح منجمان ، سقوط کوکب . (از التفهیم ). || منجر شدن . منتهی گشتن . (یادداشت بخط مؤلف ) : وقتی سپاهی از ترکستان سپاهی گران بیامدند بقدر پنجاه هزار مرد و کار بجنگ افتاد. (نوروزنامه ). || بچشم آمدن . بنظر آمدن . (از یادداشتهای مؤلف ) : اندر نواحی داراگرد کوههاست از نمک سپید و سیاه و سرخ و زرد و هر رنگی و از او خوانها کنند، نیکو افتد. (حدودالعالم ).
- صورت افتادن ؛ به تصور آمدن . گمان رفتن . به نظر آمدن . تصور شدن : چون شب درآمدی چندان آوازهای مختلف دردادندی که صورت افتادی آسمان در زمین آن موضع در جنبش آمدند. (تاریخ طبرستان ).
|| فوت شدن . (ناظم الاطباء). حذف شدن . ساقط شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : و نام یعقوب لیث از خطبه افتاده بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 94). || پیوستن . متصل گردیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : در تبت دهی است ... و چون از این در بیرون شوی بحدود خان اندر افتد. (حدود العالم ). جوی یا رودی خورد [ خرد ] به آبی کلان با جنوب وی رود خولندغونست که اندر رود کی افتد.(حدود العالم ). || نقل شدن . حمل شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : همه ٔ چیزهای هندوستان به تبت افتد و از تبت بشهرهای مسلمانان افتد. (حدود العالم ). || در معرض فروش دیده شدن . (یادداشت بخط مؤلف ). در معرض فروش بودن و قرار داشتن : فمه ، شهری است [ به هندوستان ] خرد و گوهرهای بسیار بدین جای افتد. (حدود العالم ). و آنجا پرده ٔ هندوستان و جماز هندوستان افتد بسیار. (حدود العالم ). و آلات هندوستان بدین ناحیت [ ناحیت حدود خراسان ] افتد. (حدود العالم ). و هر چیزی که از دریای روم خیزد آنجا [ به طرابلس ] افتد. (حدود العالم ). و هر چیزی که از مغرب خیزد و از مصر و از روم و از اندلس آنجا بشام افتد. (حدود العالم ). || جدا شدن از چیزی و بر زمین آمدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : هر خرمائی که از درخت بیفتد خداوندان درخت برندارند. (حدود العالم ). || بسیار شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : و هر که از آن زر برگیرد وبخانه ببرد مرگ اندر آن خانه افتد تا آنگه که آن بجای خود بازبرند. (حدود العالم ).
|| مست شدن . بیخود شدن . بیهوشی :
مستی به نخست باده سخت است
افتادن نافتاده سخت است .

نظامی .


|| الهام شدن . بر دل روشن شدن : و گویند نیز که در دل خواهرش افتاد که امشب بشر مهمان تو خواهد بود، در خانه برفت و آبی بزد و منتظر آمدن بود. (تذکرةالاولیاء عطار).
- در دل کسی افتادن ؛ به دل او خطور کردن . گذشتن در دل او.
|| روان شدن . سیر. حرکت کردن : خسته و مجروح در پی کاروان افتاد. (گلستان ). || تواضع کردن . (ناظم الاطباء) :
اگر زیردستی بیفتد سزاست
زبردست افتاده مرد خداست .

سعدی .


|| مقدر شدن . (یادداشت بخط مؤلف ). سرشته شدن . تقدیر بودن :
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد.

حافظ.


من ز مسجد بخرابات نه خود افتادم
اینهم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد.

حافظ.


صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.

حافظ.


|| واقع شدن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پیش آمدن . رخ دادن : چه افتاده است ترا که دوستی مرا بدشمنی بدل کردی . (یادداشت بخط مؤلف ) : چون داوری بزرگتر افتد از پادشاه دستوری خواهند تا آگه کند بحکم آن داوری . (حدود العالم ). شاه محمود که پسر مهتر ملک معظم نصیرالحق و الدین است و چندگاه پدر بدیدار جهان آرای او شد و او در خدمت پدر مشفق اللفظ و المعنی ملازم ، تا چنان افتاد که بجهت جمعی از عشایر و قبایل مادر در میان او و پدر آزاری ظاهر گشت و چشم زخم افتاد و شاه معظم رکن الدین محمود بخشم رفت . (تاریخ سیستان ). و تعصب افتاد بسیستان اندراین روزگار میان فریقین . (تاریخ سیستان ). آخر صلح افتاد بر هشتصدهزار درم . (تاریخ سیستان ). باز میان سلیمان و هناوی السری حرب افتاد. (تاریخ سیستان ). بیرون آی تا ترا بشام فرستم بی بند عزیزاً مکرماً آنگاه اوداند که چه باید کرد تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. (تاریخ بیهقی ص 186). روزی دو سه رسولان آمدند و شدند تا مگر صلحی افتد، نیفتاد. (تاریخ بیهقی ص 197). بباید دانست که آماس گرم در سپرز کمتر افتد و اگر افتد بیشتری خونی بود، صفرائی کمتر بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و زکام و نزله بسیار افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). هرگاه که تابستان سخت نباشد و اندر تیرماه بارانهای بسیار آید، اندر زمستان آینده نزله بسیار افتد و اندر هوای جنوبی نزله بسیار افتد.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و چون فتنه ٔ محمدالامین و قتل و افساد افتاد جمله ٔ جراید در غارت ببردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 170). با آنکه در شرعیات احتیاط تمام بجای آورده اند، اختلاف بسیار در آن افتاده بعضی که ظاهرتر است [ از حوادث ] و بیشتر افتد یاد کرده شده ... و این حوادث به سه قسم است یکی آنکه بالای زمین افتد مانند باران و برف ... و ژاله ... و دیگر قسم بر بسیط زمین افتد چون چشمه ها و رودها... و سوم قسمت که در زیر زمین باشد چون گوهرها و زاجها. (کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ).
یک هجر بسرنامده هجری دگر افتاد
یک غم سپری ناشده غمّی دگر آمد.

مسعودسعد.


و بر آخر صلح افتاد بر تیر انداختن آریش . (مجمل التواریخ ). پس چنان افتاد که در عهد حسن الحمیری سیل العرم بیامد. (مجمل التواریخ ). پیشکار کشتی نگاه کردو فریاد برآورد و زاری کرد که ای مسلمانان شهادت بیارید که کار ما به آخر رسید... ما گفتیم چه افتاده است . (مجمل التواریخ ). و به آخر عهد نعمان بن منذر را بکشت و حرب ذی قار افتاد و عرب بنام پیغمبر (ص ) بر عجم نصرت یافتند. (مجمل التواریخ ).
ای دل منشین که کار افتاد
عشقی نه به اختیار افتاد.

(از سندبادنامه ص 140).


لکن چه کنم چون کار افتاد، گنده پیر گفت : دل بجای آر و گوش هوش بمن دار. (سندبادنامه ص 307).
چه بد کردم که با من کینه جوئی
بد افتد گر بدی کردم نگوئی .

نظامی .


فراغم ده ز کار این جهانی
چو افتد کار با تو خود تو دانی .

نظامی .


میان خوارزمشاه و ختا صلح افتاد.

(گلستان ).


چو سالاری از دشمن افتد بچنگ
بکشتن درش کرد باید درنگ
که افتد کزین نیمه هم سروری
بماند گرفتار در چنبری .

سعدی .


در آن وقت که این واقعه افتاد، غلاء غله ٔ قراقورم چنان بوده است که یک من به یک دینار نایافت بوده است . (جهانگشای جوینی ).
جدائی تا نیفتد، دوست قدر دوست کی داند
شکسته استخوان داند بهای مومیائی را.

حافظ.


من و آشنا اندر آن جام باده
از آن پس که افتادم این آشنائی .

زینبی .


آهی از عشق تو رسوا شد و از پا افتاد
کم بدین نوع ترا عاشق رسوا افتاد.

آهی (از آنندراج ).


- اختیار افتادن ؛ اختیار کردن . برگزیدن . واقع شدن اختیار : حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما بر تو می افتد. (تاریخ بیهقی ص 1395). و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است . (تاریخ بیهقی ).
- اعتماد افتادن بر ؛ اعتماد واقع شدن بر. مورد اعتماد قرار گرفتن : در روزگار امیر عبدالرشید از جمله همه ٔ معتمدان و خدمتکاران اعتماد بر وی افتاد. (تاریخ بیهقی ).
- انتقال افتادن ؛ روی دادن انتقال و واقع شدن آن . رحلت کردن ازدنیا : ایزد... تقدیر چنان کرده ست که ملک را انتقال افتد. (تاریخ بیهقی ).
- بر دست و پای کسی افتادن ؛ روی قدم کسی افتادن به خواهش و الحاح . کنایه از نهایت عجز و الحاح کردن . (آنندراج ) :
بفریاد کس از خواب صبوحی بر نمی خیزد
مگر بر دست و پای آن پریرو آفتاب افتد.

صائب (آنندراج ).


- به تعب افتادن ؛ در رنج واقع شدن . (یادداشت مؤلف ).
- به تک و دو افتادن ؛ واقع شدن در آن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- به تله افتادن ؛ مبتلا شدن به تله . واقع شدن در آن .(یادداشت مؤلف ).
- به تور افتادن مرغ و ماهی ؛ در دام گرفتار شدن . واقع شدن در دام .
- به چرت افتادن ؛ چرت زدن . بحالت چرت درآمدن . درچرت واقع شدن .
- به چرخ افتادن ؛ بگردش درآمدن . در گردش واقع شدن .
- به چنگ افتادن ؛ گیر آمدن . دستگیر شدن . واقع شدن در چنگ .
- به خاک افتادن کشتی ؛ به اراضی ساحلی افتادن . واقع شدن در اراضی ساحلی . (یادداشت بخط مؤلف ).
- به خرج افتادن ؛ در خرج واقع شدن .
- به خیال افتادن ؛ خیال کردن . در فکر واقع شدن .
- به دردسر افتادن ؛ در دردسر واقع شدن . دوچار مشکل شدن .
- به زحمت افتادن ؛ در زحمت واقع شدن . (یادداشت مؤلف ).
- به سرای افتادن ؛ به سرای واقع شدن . به سرای قرار گرفتن و رسیدن : از ابتدای کودکی تا آنگاه که به سرای البتکین افتاد... (تاریخ بیهقی ).
- به شک افتادن ؛ در شک واقع شدن . عارض شدن شک . (یادداشت مؤلف ).
- به طمع افتادن ؛ در طمع واقع شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- به عذاب افتادن ؛ در عذاب واقع شدن . (یادداشت مؤلف ).
- به غربت افتادن ؛ در غربت واقع شدن . (یادداشت مؤلف ) :
ز خان و مان قرابت به غربت افتادم
بماندم اینجا بی ساز و برگ انگشتان .

ابوالعباس .


- به غریبی افتادن ؛ در غریبی واقع شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- به کشمکش افتادن ؛ در کشمکش واقع شدن . گرفتاری پیدا کردن .
- پرت افتادن ؛ دور قرار گرفتن . دور واقع شدن : خانه ٔ شما پرت افتاده است .
- پس افتادن ؛ عقب ماندن . در عقب واقع شدن .
- تک افتادن ؛ تنها واقع شدن . (یادداشت مؤلف ).
- تنزل افتادن ؛ واقع شدن تنزل . تنزل پدید آمدن و حادث گشتن : با بسیار تنزلات که افتاد، آن رسوم و آثار ستوده ... هیچ جای نیست . (تاریخ بیهقی ).
- حرب افتادن ؛ جنگ شدن .حرب واقع شدن : پس میان سلیمان و هناوی السری حرب افتاد. (تاریخ سیستان ).
- در حیلت افتادن ؛ در حیلت واقع شدن . در پی چاره شدن : محمودیان چون این حدیث بشنودند، سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. (تاریخ بیهقی ص 235).
- در شبهت افتادن ؛ در شبهه واقع شدن . در شک قرار گرفتن :
از این روی در شبهت افتاده اند
که صاحب دو قرنش لقب داده اند.

نظامی .


- در کمند افتادن ؛ در کمند واقع شدن . گرفتار شدن . شکار شدن :
هر که را با دلستانی عیش می افتد زمانی
گو غنیمت دان که نادر در کمند افتد شکاری .

سعدی .


- در میان افتادن ؛ واقع شدن در میان . در وسط قرار گرفتن : وی در میان دو دشمن بزرگ افتاده است و هر دو از... (تاریخ بیهقی ).
- دیدار به قیامت افتادن ؛ کنایه از مردن . دیدار بقیامت واقع شدن . دیدار روی ندادن : من رفتم سوی هرات و چنان گمان می برم که دیدار ما با تو و با خانیان بقیامت افتاد. (تاریخ بیهقی ).
- سر لج افتادن ؛ لج پیدا کردن . در لج واقع شدن .
- صلح افتادن ؛ صلح واقع شدن . روی دادن و پدید آمدن صلح : آخر صلح افتاد بر هشتصدهزار درم . (تاریخ سیستان ). روزی دو سه رسولان آمدند و شدند تا مگر صلحی افتد نیفتاد. (تاریخ بیهقی ص 197). معلوم شد که از طرف او هم میلی هست این بیتهابفرستادم و صلح افتاد. (گلستان ).
- عقد افتادن ؛ واقع شدن عقد. عقد بسته شدن : دوستی مؤکد گشت و عقد و عهد افتاد. (تاریخ بیهقی ص 686).
- عهد افتادن ؛ واقع شدن آن .
- فترت افتادن ؛ فترت واقع شدن . و فترت پدید آمدن وحادث شدن : آنجا فترت ها افتاده است . (تاریخ بیهقی ص 398). و علی تکین را که همسایه است و در این فترات که افتاد بادی در سر کرده است . (تاریخ بیهقی ).
- کار افتادن ؛ پیش آمد کردن . کار رخ دادن . واقع شدن کار. پیش آمد شدن : اگر بینی آن معجون ما را بیاموزتا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد و چنین حالی پیش آید آن را پیش داشته آید. (تاریخ بیهقی ص 341). دلم گواهی میداد که گفتن کاری افتاده است . (تاریخ بیهقی ). پس او را بدیدند گفتند ما را چنین کاری افتاده است احوال با وی بگفتند. (قصص الانبیاء ص 158).
مشو خامش چو کار افتد بزاری
که باشد خامشی نوعی ز خواری .

نظامی .


کوشیدن ما کجاکند سود
کاین کار فتاده بودنی بود.

نظامی .


با روی تو گر چشم مرا کار افتاد
آری همه کارها بمردم افتد.

کمال اسماعیل .


گذر کرد بقراط بروی سوار
بپرسید کاین را چه افتاد کار.

سعدی .


- لرزه درافتادن ؛ در لرزه واقع شدن . لرزه گرفتن . عارض شدن لرزه :
لرزه درافتاد بمن بر چو بید
روی خجل گشته و دل ناامید.

نظامی .


- مطبوع افتادن ؛ مورد پسند واقع شدن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- مناظره افتادن ؛ مناظره روی دادن . مباحثه واقع شدن : عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده . (گلستان ).
- نادره افتادن ؛ نادره واقع شدن . بندرت روی دادن : بوبکر حصیری را در این روزها نادره افتاد و خطا بر دست وی رفت . (تاریخ بیهقی ).
- نشاط افتادن ؛ نشاط روی دادن . انبساط واقع شدن : چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید... قاضی شرائط آن را بتمامی بجای آرد. (تاریخ بیهقی ).
|| شدن چنانکه گویند چه افتاده یا چنین افتاد یعنی چه شد و چنین شد. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). آمدن . گردیدن . گشتن .(از یادداشتهای مؤلف ) :
سر نیزه و گرز خم داده بود
همه دشت پر کشته افتاده بود.

فردوسی .


و برده ٔ خزری که سلیمانی افتد بیشتر از اینجا [ از ناحیت بجناک ] خزر باشد. (حدود العالم ). تا روز یکشنبه برابر افتادند هر دو سپاه . (تاریخ سیستان ). سپاه امیر طاهر و امیر خلف بلب هیرمند هر دو برابر افتادند. (تاریخ سیستان ).
و دیگر چو بیمار افتد کسی
در آن دردمندی بماندبسی .

(گرشاسبنامه ).


زمین تا بجائی نیفتدمغاک
دگر جای بالا نگیرد ز خاک .

(گرشاسبنامه ).


که گر بینمش چهره و افتد خوشم
کمان را به انگشت کوچک کشم .

(گرشاسبنامه ).


نام آن بود که تو بهنر بر خویشتن نهی ، تا از نام زید و جعفرعم و خال به استاد فاضل و فقیه و حکیم افتی . (منتخب قابوسنامه ص 28). شکل و ارکان پارس و شکل ولایت پارس چنان افتاده ست کی قسمت حدود شرقی و غربی و شمالی و جنوبی بر چهار رکن می افتد... و در شکل پارس کی برزده شده است ، تأمل افتد تحقیق این معنی معلوم گردد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی صص 120 - 121). قرار بدان افتاد کی تاج میان دو شیر بنهند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 77). و این سوار را شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه ای بر سینه ٔ او زد و بکشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 114). تا آنگاه کی صافی شد و خرابی و خلل کی راه یافته بود، بروزگار تلافی افتاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 170). و تا از کار دین فارغ نیفتد بهیچ کار دیگر التفات نتوان کردن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 89). و ثفلی همچون دردی روغن زیت به اسهال دفع افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). مردم را گمان افتاد که وی بهتر گشت از دیوانگی . (نوروزنامه ). تا بر آخر اسیر افتاد و پیش ضحاک آوردند. (مجمل التواریخ ). و سرخاب اسیر افتاد بقلعه ٔ تکریت بازداشتند. (مجمل التواریخ ). خدای تعالی رابدان نام بخوانیم و ما را اجابت افتد. (مجمل التواریخ ). و هر مرد از بزرگان عرب با او حرب کردند و اسیرافتادند. (مجمل التواریخ ). و هرگاه که در آن اشتباهی افتاد ادراک معانی ممکن نگردد. (کلیله و دمنه ).
هیچ افتدت آخر که ببیچارگی من
رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی .

خاقانی (از آنندراج ).


این مقدمات از بهر آن تقریر افتاد تا پادشاه تعجیل را... بسیرت مرضیه و عادت حمیده ٔ خود راه ندهد. (سندبادنامه ص 154). ناگاه خبر وفات او از اندرون بیرون آمد و حقیقت حال او معلوم نشد که چگونه افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 404).
کار من اگر چنین بد افتاد
این کار مرا نه از خود افتاد.

نظامی .


بعذری کان قبول افتاد در راه
برون آمد ز خلوتخانه ٔ شاه .

نظامی .


پیر بدو گفت چه افتاد رای
کان همه رفتند و تو ماندی بجای .

نظامی .


دعا کردم که یارب العزه مرا فریاد رس اگر محبت او مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد یا جان او برداریا جان من ، در حق او اجابت افتاد. (تذکرةالاولیاء عطار).
گوش آن کس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن ده زبان افتاد و لال .

مولوی .


نیفتاده در دست دشمن اسیر.

سعدی .


سیه گوش را گفتند ترا ملازمت صحبت شیربچه به چه وجه اختیار افتاد. (گلستان ). زاهد را این سخن قبول نیفتاد. (گلستان ).
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

حافظ.


صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.

حافظ.


- اجابت افتادن ؛ قبول شدن . اجابت گردیدن : دعا کردم که یارب العزة مرا فریاد رس اگر محبت او مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد یا جان او بردار یا جان من ، در حق او اجابت افتاد. (تذکرةالاولیاء).
- از اعتبار افتادن ؛ بی ارزش شدن . بی قیمت و مقدار گردیدن .
- از پا افتادن ؛ ناتوان شدن . شکسته گردیدن . عاجز ماندن .
- از پای افتادن ؛ عاجز شدن . سقوط کردن . برپای بند نشدن :
گهی از پای می افتاد چون مست
گه از بیداد میزد دست بر دست .

نظامی .


بدان آمد که صد بار افتد از پای
بصنعت خویشتن میداشت برپای .

نظامی .


- از پرده افتادن ؛ بی ارج شدن . از کار افتادن . مقام خود را از دست دادن : اگر امید بیند در این فرمانی دهد تا بسیار خلق از ایشان که از پرده بیفتاده اندو مضروب گشته اند، بنوا شوند. (تاریخ بیهقی ص 37).
- از پر و پا افتادن ؛ سخت مانده شدن از بسیاری حمل چیزهای ثقیل یا رفتن و غیره . از پا افتادن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- از جاه افتادن ؛ از دست دادن مقام . خوار شدن :
گر از جاه و دولت بیفتد لئیم
دگرباره نادر شود مستقیم .

سعدی .


- از دل افتادن ؛ بیزار شدن است .(از آنندراج ) :
افتاد دل از یار ندانیم چه افتاد
فریاد ز شوخی که ملول است ز فریاد.

کمال خجند (از آنندراج ).


- از دولت افتادن ؛ بدبخت شدن . از دست دادن بخت ودولت .
- از دهن افتادن طعامی ؛ سرد شدن آن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- از زبان افتادن ؛ خاموش شدن . ساکت گردیدن .
- از شمار افتادن ؛ بحساب نیامدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- از قلم افتادن ؛ سهو شدن . ثبت نشدن . نوشته نشدن .
- از کار افتادن ؛ باطل شدن . بی کار گردیدن . از کار واماندن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتادآمد افتاد آلت از کار.

نظامی .


جمله افتادند از تدبیر و کار
ماند کار حکمهای کردگار.

مولوی .


- از کمر افتادن ؛ کنایه از ناتوان شدن . عاجز شدن . شکسته گردیدن :
هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست
کانکه از غم او کوه گرفت از کمر افتاد.

سعدی .


- از نظر افتادن ؛ بی مقدار شدن . بی ارزش شدن :
نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع
کاول نظرم هرچه وجود از نظر افتاد.

سعدی .


- اسیر افتادن ؛ اسیر شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- با خرد افتادن ؛ باخرد شدن . خردمند بودن : چون مرد افتد با خرد تمام ، و قوت خشم و قوت آرزو بر وی چیره گردند قوت خرد منهزم گردد. (تاریخ بیهقی ).
- برابر افتادن ؛ یکسان شدن .هموزن شدن . در حد هم بودن : هر مرد که ... این سه قوت را بتمامی بجای آرد چنانکه برابر یکدیگر افتد به وزنی راست آن مرد را فاضل ... خواندن رواست . (تاریخ بیهقی ).
- برون افتادن ؛ خارج شدن . جلو افتادن :
چو مرکب گرم کرد از پیش یاران
برون افتاد از آن هم تک سواران .

نظامی .


- به برق افتادن ؛ برق گرفتن . گرفتار برق شدن .
- به تلواسه افتادن ؛ نگران شدن . مضطرب گردیدن .
- به جایگاه افتادن ؛ مؤثر شدن . بااثر گشتن . تأثیر کردن : هرچه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند. تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن بجایگاه افتد.(تاریخ بیهقی ).
- به حال احتضار افتادن ؛ محتضر شدن . نزدیک بمرگ شدن .
- به حیرت افتادن ؛ حیرت زده شدن . متحیرگردیدن .
- به در افتادن ؛ آشکار شدن . روشن شدن . بیرون افتادن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد
وآن راز که در دل بنهفتم بدر افتاد.

حافظ.


- به روغن افتادن طعام ؛ با جوشیدن آب آن تمام شدن و روغن باقی ماندن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- به رونق افتادن ؛ رونق یافتن . بارونق شدن .
- به غار و غور افتادن شکم ؛ صدا کردن روده ها بر اثر گرسنگی . گرسنه شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- به کوچگه افتادن ؛ متحیر شدن . درماندن . سرگردان بودن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
من نیز بکوچگه فتادم .

نظامی .


- به لَه لَه افتادن ؛ چنانکه سگ تشنه . بضیق و خناق افتادن . تنگ نفس شدن .
- به موقعافتادن ؛ مناسب بودن . مؤثر شدن : وعلی دندان مزدی بسزا داد رسول را و بخانه بازفرستاد و آن نزدیک امیر بموقعی سخت نیکو افتاد. (تاریخ بیهقی ص 293).
- بی خبر افتادن ؛ بیهوش شدن . غافل گردیدن :
با هر که خبر گفتم از اوصاف جمالش
مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد.

سعدی .


- پته روی آب افتادن ؛ آشکار شدن سِرّ کسی .
- پرده افتادن ؛ عوض شدن سن . تمام شدن یک قسمت از نمایش .
- پرده برافتادن ؛ از میان رفتن پرده . زائل شدن آن :
زانگه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد.

سعدی .


- تحریر افتادن ؛ نوشته شدن . تحریر گشتن : تا بدین غایت که این کتاب تحریر افتاد.(مجمل التواریخ ).
- تغییر افتادن ؛ دگرگون شدن . تغییر روی دادن : تا مادام که طعام فراخ میداشت ملک او برقرار بود چون تغییر پدید آمد، در ملک نیز تغییر افتاد. (قصص الانبیاء ص 106).
- جنگ افتادن ؛ جنگ شدن .
- چپ افتادن با کسی ؛ مخالف شدن با او. ضد شدن . دشمن گردیدن .
- چین افتادن در چیزی ؛ چنانکه چین در جامه ، در ابرو، در پوست و جز آن چروک شدن . چین دار شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- حیض افتادن ؛ حیض شدن . قاعده شدن . حایض شدن : العرک ؛ حیض افتادن زن را. (تاج المصادر بیهقی ).
- در برابر افتادن ؛ برابر شدن . مقابل شدن . روبرو گردیدن : مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند. (تاریخ بیهقی ص 112).
- در مقابل افتادن ؛ روبرو شدن . مقابل شدن . برابر قرار گرفتن : سوار از مبارزان ایشان در مقابل امیر افتادند، امیر دریابید. (تاریخ بیهقی ).
- درنگ افتادن ؛ درنگ شدن . تأخیر شدن . (یادداشت مؤلف ) :
درنگ از بهر آن افتاد در راه
که تا از شغلها فارغ شود شاه .

نظامی .


- درهم افتادن ؛ یکی شدن . متحد شدن . دوستی پیدا شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
دلی را با دلی چون درهم افتد
همی آوازه ای در عالم افتد.

(سندبادنامه ).


- دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن . متوالی گردیدن . پشت سرهم واقع شدن :
چون آه ... دُمادُم افتد
سوز دل من در انجم افتد.

کمال اسماعیل .


- زیرک افتادن ؛ باهوش بودن . باهوش گردیدن :
ز رهم میفکن ای شیخ بدانه های تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد بهیچ دامی .

حافظ.


- سر افتادن ؛ ملتفت شدن . متوجه شدن . دریافتن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- صعب افتادن ؛ مشکل شدن . سخت شدن .
- عقل بسر کسی افتادن ؛ بعقل آمدن . باعقل شدن . خردمند گردیدن :
گفتم که بعقل از همه کاری بدر آیند
بیچاره فروماند چو عقلش بسر افتاد.

سعدی .


- غشی افتادن ؛ غش کردن . بیهوش شدن . (یادداشت مؤلف ).
- فالج افتادن ؛ فالج شدن .
- قبول افتادن ؛ پذیرفته شدن . قبول گردیدن :
بعذری کان قبول افتاد در راه
برون آمد ز خلوتخانه ٔ شاه .

نظامی .


صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

حافظ.


- کارگر افتادن ؛ اثر کردن . بااثر شدن . مؤثر شدن : تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده . (تاریخ بیهقی ص 352).
- کاری افتادن ؛ مؤثر شدن . بااثر گردیدن : هرچند بدرگاه نیامد اماباری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد... سخن من بشنود و کاری افتد. گفت سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی ).
- کیس افتادن درجامه ؛ چروک شدن لباس . نامتناسب شدن آن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- کین افتادن ؛ دشمنی روی دادن . نامهربان شدن :
من ندانم ترا بدین سختی
با من مهربان چه کین افتاد.

عطار.


- گرم افتادن یا گرم اوفتادن ؛ رایج شدن . رونق یافتن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- گود افتادن ، چنانکه چشمان بیماری از لاغری ؛ گود شدن . فرورفتن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- گیر افتادن ؛ گرفتار شدن .(یادداشت بخط مؤلف ).
- لج افتادن با کسی ؛ مخالف شدن با او. دشمن شدن با وی . (یادداشت بخط مؤلف ).
- مسموع افتادن ؛ قبول شدن . پذیرفته گردیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : هر وقتی که گفتی من سلیمانم استخفافی کردندی و قول او مسموع نیفتادی . (قصص الانبیاء ص 168).
- ملحوظ افتادن ؛ ملاحظه شدن . دیده شدن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن . ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس . (تاریخ بیهقی ).
- نقل افتادن ؛ نقل شدن : از او نقل افتاد که علی رؤس الملاء بر مخاصمت ابوعلی ندامتی می نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 197).
- نیک افتادن ؛ نیک شدن . خوب بودن . (یادداشت بخطمؤلف ) :
نگوید دوستم ور خود نباشد
مرا نیک افتد او را بد نباشد.

نظامی .


- نیکو افتادن ؛ نیکو شدن . نکو گردیدن .
- یک کله افتادن ، چنانکه تب داری ؛ یکباره مبتلا شدن . دفعةً تب داریا بیمار شدن : تب کرد و یک کله افتاد. (یادداشت بخط مؤلف ).
|| خوابیدن .
- بر روی افتادن ؛ بر قفا افتادن . انسداح . تدلث . (منتهی الارب ). انبطاح . (المصادر زوزنی ).
- به رو درافتادن ؛ دمرشدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- طاق واز افتادن ؛ به پشت خوابیدن . دراز کشیدن به پشت . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| حمله بردن .هجوم کردن . فرورفتن در :
بدان لشکر دشمن اندر فتاد
چنان کاندر افتد بگلبرگ باد.

فردوسی .


وین سپاه بی کران بر یکدگر
اوفتاده چون سگان اندر عظام .

ناصرخسرو.


و خداوند مانیا... خوی ددان گیرد، هرچه یابد بشکند و بدرد و همیشه قصد آن می کند که در مردم افتد چنانکه خوی ددان باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). قرمطیان دربادیه بر کل الهبیره بر حاج افتادند و مال و نعمت و زنان مسلمانان بغارت ببردند. (مجمل التواریخ ). پادشاهی از حمیر یمن کعبه را پوشش فرستاد، در راه قومی ...بر ایشان افتادند و همه را بکشتند و آن کسوتها بستدند. (مجمل التواریخ ). قرمطیان در کوفه شدند... و مال پادشاه و نفقه و ذخیره ٔ حاج برداشتند و از آنجا بر ابن ابی السباح افتادند، گرفتار شد و لشکرش بسیار در آب غرقه شدند. (مجمل التواریخ ). خسرو پرسید موجب دیرآمدن چیست ، گفت : می آمدم دزدان بر من افتادند و جامه ٔ من ببردند. (مرزبان نامه ).
بهست از دد انسان صاحب خرد
نه انسان که در مردم افتد چو دد.

سعدی .


- برهم افتادن ؛ بیکدیگر حمله بردن . نزاع کردن : دشنام و سقط گفت و برهم افتادند و فتنه و آشوب برخاست . (گلستان ).
- به یکدیگر افتادن ؛ حمله کردن به یکدیگر. روی آوردن بهمدیگر :
چو بدمستان بلشکرگه درافتاد
وزو لشکر بیکدیگر برافتاد.

نظامی .


- در خویشتن افتادن ؛ بخود حمله کردن و بد گفتن : سخت ضجر شده از فوت شدن این فرصت و درخویشتن و مردمان می افتد. (تاریخ بیهقی ص 617).
- در مردم افتادن ؛ بد گفتن بمردم و حمله کردن به آنها : سخت ضجر شده از فوت شدن این فرصت و در خویشتن و مردمان می افتد. (تاریخ بیهقی ص 617).
- درهم افتادن ؛ نزاع کردن : درهم افتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم . (گلستان ).
|| اطلاق شدن . منتشر شدن . پیچیدن . شهرت یافتن . عام شدن . پراکنده شدن . (یادداشت بخط مؤلف ): خبر افتاد، همهمه در میان مردم افتاد. (یادداشت بخط مؤلف ) :
کارهای جهان بکام تو گشت
گفتگوی تو در جهان افتاد.

فرخی .


بانگ بشهر اندر افتاد که ... (تاریخ سیستان ). و نیز وی راآنجا بزرگ نامی افتاد و او را تباه گردانید. (تاریخ بیهقی ص 222). و چون خبر این حادثه به پارس افتاد، مردم کوره ٔ شاپورخواست و کازرون سر برآوردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116). در مدینه وبا افتاده بود. (نوروزنامه ).
مرگ در مردان بنی اسرائیل افتاد و بسیاری بمرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
تو باده برگرفته ز دست مطربانت
افتاده ناله ٔ بم و زیر اندر آسمان .

سوزنی .


اراجیفی می افتد که زمان شده است که بنات این قوم را بجماعتی نامزد کرده آید. (جهانگشای جوینی ).
حکایت بشهر اندر افتاد و جوش
که بی دیده ای دیده برکرد دوش .

سعدی .


مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد
که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را.

سعدی .


عمر دست ابوبکر کشید و دست بر دست او زد و با او بیعت کرد. خبر در مدینه افتادو همه روی بدانجا افتاد. (تجارب السلف ).
- آواز افتادن ؛ صدا بلند شدن . منتشر و شایع شدن آواز : گفت فردا جنگ باشد بهمه حال بجای خود بازروید. امشب نیکو پاس دارید و اگر آوازی افتد دل از خویشتن نبرید. (تاریخ بیهقی ).
- آوازه افتادن ؛ منتشر شدن آوازه . شهرت یافتن . شهرت پیدا کردن . (از یادداشتهای مؤلف ) :
دلی را با دلی چون درهم افتد
همی آوازه ای در عالم افتد.

(سندبادنامه ).


- افتادن بر ؛ اطلاق بر. گفته شدن بر. (از یادداشت مؤلف ) : و چنان نیست که نام دراز بربعدی افتد و بر دیگران نتواند افتادن ولکن این نامها به اضافت نهاده اند هرگه که یکی را از آن بعدها طول نام آن دیگری ... عرض نام شود. (التفهیم بیرونی ).
- بدنام افتادن ؛ بدنام شدن . شهره شدن ببدنامی :
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.

حافظ.


- به در افتادن ؛ آشکار شدن . پیدا شدن . مشهور و شایع گشتن :
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش
ما هیچ نگفتیم و حکایت بدر افتاد.

سعدی .


- به دهنها افتادن ؛ بزبانها افتادن . شهرت یافتن . شیوع یافتن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- به زبانها افتادن ؛ منتشر شدن . اشاعه یافتن . شهرت یافتن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- بید افتادن .
- پِت افتادن ؛ کرم افتادن .شایع شدن کرم . (یادداشت مؤلف ).
- خبر افتادن ؛ خبر شایع شدن . منتشر شدن خبر : خبر مرگ گوشاگوش افتاد. (تاریخ بیهقی ص 357). و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش . (تاریخ بیهقی ص 357). و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا نخواهند برد. (تاریخ بیهقی ).
- درافتادن ؛ روی دادن . پیش آمدن . شایع شدن : یک روز به هراة بودیم مهمی بزرگ در شب درافتاد. (تاریخ بیهقی ص 336). خشکسالی به اسکندریه درافتاد و درهای آسمان بر زمین بسته . (گلستان ).
- در دهنها افتادن ؛ مشهور شدن . زبانزد گردیدن .
- شپشه افتادن ؛ شایع شدن شپشه . منتشر شدن آن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- طاعون افتادن ؛ شایع شدن طاعون و منتشر شدن آن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- فتنه افتادن ؛ برپا شدن فتنه . منتشر شدن فتنه و شایع شدن آن . (از یادداشتهای مؤلف ) : باز به سیستان فتنه افتاد. (تاریخ سیستان ).
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هرکس از گوشه ای فرارفتند.

سعدی .


- قحط افتادن ؛ قحط شایع شدن . منتشر شدن قحط : و نیز گویند که در بنی اسرائیل سخط قحط افتاد و خلق درماندند. (قصص الانبیاء ص 130). و من می دانم که قحط بسبب گناه شما افتاده است . (قصص الانبیاء ص 130).
- قحطی افتادن ؛ پدید شدن قحطی و شایع شدن آن . (از یادداشتهای مؤلف ) :
قحطی افتاد از پی منع زکوة
وز زنا افتد وبا اندر جهات .

مولوی .


- گفتگوی افتادن ؛ شایع شدن گفتگو. منتشر شدن سخن :
چو افتاد در لشکر این گفتگو
میان بست هر یک بدین جستجو.

نظامی .


- ناخوشی افتادن در جائی ؛ شایع شدن ناخوشی در آنجا و منتشر شدن آن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- وبا افتادن ؛ شیوع یافتن وبا. منتشر شدن آن . (یادداشت مؤلف ).
- هزاهز افتادن ؛ جنبش و حرکت پدید آمدن : هزاهز در عراق افتاده است . (تاریخ بیهقی ص 367). هزاهز در سرای افتاد و خیلتاش میرفت تا به در آن خانه . (تاریخ بیهقی ).
|| کردن . نمودن . کرده شدن :
و آن قصبه را نیز بستد و چند روز در آنجا مقام افتاد و از آنجا لشکر برگرفت و به سنگان رفت . (تاریخ سیستان ). آخر بر آن جمله اتفاق فتاد که مردمان ... (تاریخ سیستان ). بخت النصر را هوس افتاد و خطبیاموخت و پیش وزیر سلطان ملازم بود. (قصص الانبیاء).
- آب افتادن دهان ؛ کنایه از میل پیدا کردن . رغبت کردن .
- التقا افتادن ؛ ملاقات کردن . تلاقی روی دادن :
اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت
کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا.

خاقانی .


- به التماس افتادن ؛ التماس کردن .
- به عجز و لابه افتادن ؛ بعجز و زاری درآمدن . التماس کردن .
- به جمع و جور افتادن ؛ جمع و جور کردن .
- به چانه افتادن ؛ پرحرفی کردن .
- به حرکت افتادن ؛ حرکت کردن .
- به خاک افتادن ؛ بسجده افتادن . سجده کردن . (یادداشت مؤلف ).
- به دست و پا افتادن ؛ تقلا کردن . چاره جوئی کردن .
- به دور افتادن ؛ بگردش درآمدن . گردش کردن .
- به راه افتادن ؛ راه رفتن . حرکت کردن . سیر کردن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- به زانو افتادن ؛ تواضع کردن . کرنش کردن .
- به سجده افتادن ؛ بخاک افتادن . سر بخاک گذاشتن . سجده کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- به کار افتادن ؛ کارکردن . شروع کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- به لابه افتادن ؛ التماس کردن .
- به هن هن افتادن ؛ هن هن کردن .
- به هوس افتادن ؛ میل پیدا کردن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- چشم افتادن ؛ دیدن . نظر کردن .نگاه کردن :
چشم مسافر که بر جمال تو افتد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت .

سعدی .


- درافتادن ؛ اختلاط پیدا کردن . آمیزش کردن : حکیمی که با جهال درافتدباید که عزت توقع ندارد. (گلستان ).
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم .

سعدی .


- درافتادن با ؛ نزاع کردن با. درگیر گردیدن با. (یادداشت مؤلف ).
- در پای کسی افتادن ؛ التماس کردن از کسی . بخواری خواهش کردن از کسی :
مینداز در پای کارکسی
که افتد که در پایش افتی بسی .

سعدی .


بپایش درافتاد و پوزش نمود
بخندید لقمان که پوزش چه سود.

سعدی .


بزیر آمد از غرفه خلوت نشین
بپایش درافتاد سر بر زمین .

سعدی .


- در پوستین افتادن ؛ کنایه از عیب جوئی و بدگوئی کردن است : سفله چون بهنر با کسی برنیاید بجنبش در پوستین افتد. (گلستان ).
- در پی کسی افتادن ؛ عقب کسی رفتن . تعقیب کردن کسی را :
آید همه روزه سرگشاده
سگ در پی او بسی فتاده .

نظامی .


- در غلط افتادن ؛ خطا کردن . اشتباه کردن . به غلط واقع شدن : امیر در بزرگ غلط افتاده و پنداشته است که ناحیت و مردم این بر این جمله است که دید. (تاریخ بیهقی ). چون مرد... قوت خشم و قوت آرزو بر وی چیره گردند، قوت خرد منهزم گردد. ناچار آنکس در غلط افتد. (تاریخ بیهقی ).
- راه افتادن ؛ حرکت کردن . سیر کردن . (از یادداشت مؤلف ).
- راه افتادن ؛ گذر افتادن . عبور کردن .
- عقب کسی افتادن دنبال کسی را ؛ تعقیب کردن کسی را. در پی او افتادن .
- لچ افتادن جراحت یا قرحه ؛ چرک کردن آن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- مقام افتادن ؛ مقام کردن . اقامت نمودن . محل اقامت شدن : و آن قصبه را نیز بستدو چند روز در آنجا مقام افتاد و از آنجا لشکر برگرفت و بسنگان رفت . (تاریخ سیستان ).
خوش آمد با بتان پیوندش آنجا
مقام افتاد روزی چندش آنجا.

نظامی .


- ملاقات افتادن ؛ دیدار کردن . ملاقات روی دادن : جوانی چست لطیف و خندان در حلقه ٔ عشرت ما بود... روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیفتاد. (گلستان ).
|| سقط شدن ، چنانکه در جنین . (از یادداشتهای مؤلف ) :
چو شب تیره شد داروئی خورد زن
بیفتاداز او بچه ٔ اهرمن .

فردوسی .


- افتادن بچه ؛ سقط شدن آن . (یادداشتهای مؤلف ).
- افتادن بچه ٔ ناتمام از شکم مادر ؛ سقوط. مَسقَط. (ازیادداشتهای مؤلف ). آمدن بچه پیش از وقت خود. (از یادداشتهای مؤلف ).
- افتادن دندان ؛ ساقط شدن آن .
- افتادن موی ؛ ریختن موی و جدا شدن موی از سر :
چو روی نکو داری انده مخور
که موی ار بیفتد بروید دگر.

سعدی .


- بچه ٔ کسی افتادن ؛ آمدن بچه از شکم مادر پیش از وقت طبیعی خود. (یادداشت بخط مؤلف ).
|| میسر بودن . پیش آمدن . ممکن شدن . امکان یافتن . (از یادداشتهای مؤلف ) : و ایشان [ غوریان ] به هر وقتی بغزو آیند بنواحی اسلام بهرجائی که افتد و برکوبند و غارت کنند و زود بازگردند. (حدود العالم ).
صدرا بادا بمحشرت خامه سپید
تا حشر مبادات سر خامه سپید
افتد که زبهر من کنی خامه سیاه
تو خامه سیه کنی و من جامه سپید.

سوزنی .


|| دست دادن . پیش آمدن : بر او گریه افتاد.بر او خنده افتاد. بر او هکه افتاد. غالباً در آنچه که از طبع آدمی زاید آرند. چون او را عطسه ، دمه ، تاسه ، گریه ، هکه افتاد یا برافتاد. (از یادداشت بخط مؤلف ) :
عیص چون آواز یعقوب بشنید گریستن بر وی افتاد و گفت آن روز مباد که او رهی عیص باشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بپیچیدند با هم سرو و شمشاد
ز شادی هر دو را گریه برافتاد.

ویس و رامین .


و هر یکی او را دلداری دادند و گفتند تو را چه افتاده است ؟ گفت ... (قصص الانبیاء). و با هیبت برخواست چنانکه هر که او را بدیدی ترس بر دل وی افتادی . (قصص الانبیاء).
از علم و عمل هر چه ترا مشکل افتد
شاید که بیاموزی ای خواجه مر آن را.

ناصرخسرو.


اکنون چون از صفت شهرها و اعمال پارس فراغ افتاد شرح رودهای بزرگ داده آید. (فارسنامه ابن البلخی ص 150). چنان افتاد که از آن جامه زن ملک کشمیر بخرید و بدوخت چون پیش ملک اندر رفت . (مجمل التواریخ ). چون کاری بیفتادی بزرگ از آن تاریخ گرفتندی . (مجمل التواریخ ). و هزیمت بر سپیدجامگان افتاد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 81). قتیبه را با وی حربهای بسیار افتاد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 39). چون بذکر حسین علی رسید گریه بر او افتاد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ). اگر می بندند شکم بر می آید و درد همی گیرد و اگر می بگشایند سیلان می افتد و ضعف پدید می آید. (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ).
هیچ افتدت امشب که بر افتادگی من
رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگرریش بمهمان من آئی .

خاقانی .


و دیگران گریه برداشتند و گریه بر من نیز افتاد. (کتاب المعارف ). درنگریستم تا دستش بگیرم . مرا نداد گفتم رحمک یا اویس غفراﷲ لک . و گریه بر من افتاد از دوستی وی . (تذکرةالاولیاء عطار). هرون نیک متغیر شد و گریه بدو افتاد گفت آخر سخن بگو. (تذکرةالاولیاء عطار). پدر رادید پای برهنه با پشته ٔ هیزم همی آمد. گریه بر او افتاد و خود را نگاه داشت پس پی او گرفت و ببازار آمد. (تذکرةالاولیاء عطار).
ترا بنده از من به افتد بسی
مرا چون تو خواجه نیفتد کسی .

سعدی .


بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید... با کسی در میان نهی . (گلستان ). اتفاقاً در آن قرینه مرا با طایفه ٔ یاران سفر افتاد. (گلستان ).
گه افتد که باجاه و تمکین شود
چو بیدق که ناگاه فرزین شود.

سعدی .


صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری .

سعدی .


حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده ٔ صاحب جمال دارد... چگونه افتاده است که با هیچ از ایشان میل و محبتی ندارد. (گلستان ).
رقیبم سرزنشها کرد، کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد.

حافظ.


- به قی افتادن ؛ حالت قی دست دادن .
- به گریه افتادن ؛ دست دادن گریه . عرض شدن آن . (یادداشت مؤلف ).
|| بی تابی کردن . بیقراری کردن برای چیزی . (از یادداشتهای مؤلف ).
- بچه افتادن کسی را ؛ سخت بی تابی و بی قراری کردن برای خوردن چیزی . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| رسیدن .(یادداشت بخط مؤلف ) : و آن دخل کی سیراف را میبود، بریده گشت و بدست ایشان افتاد. (فارسنامه ابن البلخی ص 136). چون از پدر پادشاهی با من افتاد و مدتی برآمد و کارها نظام گرفت . (مجمل التواریخ ). وبعد از آن پادشاهی با صباح بن ابرهةبن الصباح افتاد.(مجمل التواریخ ). و از بعد آن چون بنی اسرائیل به اورشلیم بازآمدند پادشاهی ایشان به رومیان افتاد و یونانیان . (مجمل التواریخ ). من بیست واند کتاب جمع آوردم از آنک شاهنامه خوانند و درست کردم تا ملک بعرب افتادن . (مجمل التواریخ ). آخر خادمان آگاه شدند و راز بیرون آمد و بگوش زبیده افتاد. (تاریخ بخارا). احمدبن عبداﷲ خجستانی را پرسیدند تو مردی خربنده بودی به امیری خراسان چون افتادی . (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ).
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی درافتاد.

نظامی .


پس از آنجا برفت تا به نیشابور افتاد. گوشه ای خالی میجست که بطاعت مشغول شود تا بدان افتاد که مشهور است . (تذکرةالاولیاء عطار). هنوز طفل بود که خلعت هزارساله در سراو افکندند پس به سلیم راعی افتاد و در صحبت او بسی بود تا در تصرف بر همه سابق شد. (تذکرةالاولیاء عطار).
به آزار فرمان مده بر رهی
که باشد که افتد بفرماندهی .

سعدی .


با خداوندگاری افتادیم
کش سر بنده پروریدن نیست .

سعدی .


برغبت بکش بار هر جاهلی
که افتی بسر وقت صاحبدلی .

سعدی .


بصحبت همچومن پیری افتادی پخته ٔ پرورده . (گلستان ).
اگر کندرای است در بندگی
ز جان داری افتد به خربندگی .

سعدی .


چو کار با لحد افتاد هر دو یکسانند
بزرگتر ملک و کمترینه بازاری .

سعدی .


- آتش افتادن ؛ رسیدن آتش . آتش گرفتن : تا شبی آتش در انبار هیزمش افتاد. (گلستان ).
فتاد آتش صبح در سوخته
بیکدم جهانی شد افروخته .
- آفتاب افتادن ؛ رسیدن آفتاب . تابیدن آفتاب .
- آفت افتادن ؛ آفت رسیدن . شایع شدن آفت .
- به آب افتادن ؛ به آب چاه رسیدن ، و برخورد کردن با آن : آب روان از ما دور ماند و افتادیم به آب چاهها و بسیار چاه بود اینجا که ما بودیم به اندک مسافت شهر سرخس . (تاریخ بیهقی ص 591).
- به جائی افتادن ؛ رسیدن به جائی و برخورد کردن به آن : و چنین گویند که شتربانی شتر گم کرده بود در آن بیابان میگردید تا بدانجا افتاد. (قصص الانبیاء ص 152).
- به ساحل افتادن ؛ به خشکی رسیدن .
- به ولایت افتادن ؛ به ولایت رسیدن : در این ایام ابونصر محمودبن الحاجب بسببی از اسباب بولایت شمس المعالی افتاده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 130).
- کار به کاردان افتادن ؛ کار بکاردان رسیدن و کار بدو سپردن :
بر عقل من نخندی گر در غمش بگریم
کین کارهای مشکل افتد بکاردانان .

سعدی .


|| اصابت کردن . درآمدن :قرعه بمن افتاد. (یادداشت بخط مؤلف ) : اما چون یعقوب بحدود کنعان رسید عیص را از آنکه پیشه ٔ وی بود صید کردن ، با سواری چند به شکار بیرون آمده بود چشمش بدان چهارپایان افتاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه ٔ دولت بنام ما افتد.

حافظ.


- افتادن چشم بچیزی ؛ آن را دیدن . برخوردن چشم بدان . (یادداشت مؤلف ).
- افتادن قرعه بنام کسی ؛ بدو اصابت کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- نظر افتادن ؛ برخورد کردن نگاه . دیدن . چشم افتادن :
ز هر سو کرد بر عادت نگاهی
نظر ناگه درافتادش بماهی .

نظامی .


زانگه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد.

سعدی .


|| ضد برخاستن . (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید الفضلاء). || ساقط شدن . نازل شدن . (از ناظم الاطباء). سقوط. (تفلیسی ). از بالا بپائین پرت شدن . بزمین خوردن . سقوط کردن . (فرهنگ فارسی معین ) :
بچاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیک دل شاه یزدان پرست .

فردوسی .


چنین داد پاسخ که آن کو ز تخت
بیفتاد نومید گردد ز بخت .

فردوسی .


چنین گفت کانکو ز گاه بزرگ
بیفتد بماند نژند و سترگ .

فردوسی .


ز سختی برآمد تکاور به روی
بیفتاد از او نامور کینه جوی .

فردوسی .


بیفتاد بر وی چنان پیل مست
فرامرز آنگاه بگشاد دست .

فردوسی .


بیفتاد رستم بر آن گرم خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک .

فردوسی .


و اکنون کافتاد خرت ، مردوار
چون ننهی بر خر خود بار خویش .

ناصرخسرو.


چشم دل را باز کن بنگر نکو
زانکه نفتاد آنکه نیکوبنگراست .

ناصرخسرو.


این شعر من از رغم عدو گفتم زیرا
تا باد نجنبد نفتد میوه ز اشجار.

مسعودسعد.


نظر در قعر چاه افکند اژدهائی سهمناک دید دهان گشاده و افتادن او را انتظار میکرد. (کلیله و دمنه ).
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی درافتاد.

نظامی .


گفتم که برآید آبی از چاه امید
افسوس که دلو نیز در چاه افتاد.

سعدی .


چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم
چو تو ایستاده باشی ادب آنکه من بیفتم .

سعدی .


برو بکار خود ای واعظ این چه فریاد است
مرا فتاده دل از کف ترا چه افتاده است .

حافظ.


ز رهم میفکن ای شیخ بدانه های تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد بهیچ دامی .

حافظ.


کژی از زلف دلبران برخاست
فتنه از چشم نیکوان افتاد.

سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری ).


- از بام افتادن ؛ سقوط کردن از آن . پرت شدن .
- از جایی درافتادن ؛ تردی . (المصادر زوزنی ).
- افتادن وخاستن ؛ سقوط کردن و پیروز شدن . سختی و نرمی دیدن : خطاها رفت تا افتادم و خاستم . و بسیار نرم و درشت دیدم . (تاریخ بیهقی ص 615).
- بر پای کسی افتادن ؛ خم شدن و پای او بوسیدن . برابر پای او سجده کردن . (از یادداشتهای مؤلف ) :
این جوابی بوده بر بالای او
قائم افتاد آن زمان بر پای او.

عطار.


- بر زمین افتادن ؛ سقوط کردن . پرت شدن . تجبیه . تجدل . انجعاف . انجدال . (منتهی الارب ).
- بر سر افتادن ؛ سرنگون شدن . با سر سقوط کردن :
برافکند اسب از میان نبرد
چو دانست کش برسر افتاد مرد.

فردوسی .


- بر گردن افتادن ؛ با گردن به زمین خوردن : پای در روزن کردن همان بود و بر گردن افتادن همان .(کلیله و دمنه ).
- به چاه افتادن ؛ پرت شدن در چاه . سقوط کردن در آن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- به سر افتادن ؛ سرنگون شدن . با سر سقوط کردن :
چون خوی ترا بسر نیفتاد دلم
از پای درآمد به سر باز افتاد.

خاقانی .


- به گردن افتادن ؛ از گردن سقوط کردن . با گردن بزمین خوردن .
- ته افتادن ؛ بزیر افتادن . سقوط کردن بپائین : حسن نزاد و نه مرد، از پله کانها ته افتاد و مرد. (از یادداشتهای مؤلف ).
- زمین افتادن ؛ زمین خوردن . سقوط. ضد برخاستن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- ستان افتادن ؛ به پشت بزمین خوردن . ضد برخاستن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- نگونسار افتادن بر زمین ؛ هکوع . (از منتهی الارب ).
|| بودن . (یادداشت بخط مؤلف ). وجود داشتن . موجود بودن : مرکی دهیست و اندر وی خلخیانند و بازرگانان نیز افتند آنجا. (حدود العالم ). و آنجا [ شهر سوس الاقصی ] غریب کمتر افتد. (حدود العالم ). و آنجا [ به فرغانه ] برده بسیار افتد، ترک . (حدود العالم ). لکن وقت باشد که این همه تأملها اندر فرق کردن میان بیماری اصلی و شرکتی غلط افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
ما را گمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صدهزار یقین در گمان ماست .

خاقانی .


دوستانی که با نفاق افتند
دشمنان را هم اتفاق افتند.

نظامی .


زر هم میفکن ای شیخ بدانه های تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد بهیچ دامی .

حافظ.


- بیشتر افتادن ؛ فراوانتر بودن :
صاحبنظران زین نفس گرم چو آتش
دانند که اندر تن مابیشتر افتاد.

سعدی .


- سپر افتادن ؛ بی پناه بودن . بی سلاح شدن . تسلیم بودن :
شمشیر کشیده ست نظر بر سر مردم
چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد.

سعدی .


- ول افتادن ؛ بی مصرف بودن . بی کار بودن . بی خاصیت بودن . (یادداشتهای مؤلف ).
|| روی دادن . دست دادن . پیش آمدن . کسی را پیش آمدن . حادث شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
قی افتد آنرا که سر و ریش تو بیند
زان خلم و از آن کفچ چکان بر سر و رویت .

شهید.


ایدون گویند که فرزندان ابراهیم خلیل علیه السلام ، تاریخ از آن روز کردند که ابراهیم بنای کعبه کرد و از پس آن اندر عرب هر کاری بزرگ که بیفتادی تاریخ از آن وقت کردندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). هر امتی و اهل هر عصری را تاریخی بود که بدان سال کردندی که اندرو کاری بزرگ افتادی و پیغمبر (ص ) تاریخ سال و ماه راست کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و این تاریخ چیزیست قدیم اندر عرب وعجم و هر امتی و مردمانی در هر ناحیتی چون خبری بیفتادی ایشان را امثال آنکه چون ملکی بنشستی یا ملکی حرب کردی یا قحطی افتادی ... تاریخ از آن بکردندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). چون مصطفی (ص ) بمدینه آمدند فرمودکه تاریخ از آن سال هجرت کنند زیرا که آن کاری بزرگ بود و اسلام آن روز پدید آمد و آن روز عزیز شد و آن تاریخ تا امروز مانده است و از پس آن کاری از آن بزرگتر نیفتاد که تاریخ بگردانیدندی و هرگز نباشد که این تاریخ بگردد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
گلی بودی از ناز و شادی ببار
چه افتاد کاکنون شدی زار و خوار.

فردوسی .


و چون این واقعه افتاد دشمنی بساسیری در دلها راسخ بود. (تاریخ سیستان ). و چون این کار افتاد خراسان و عراق و جمله اطراف مستخلص کرده بود. (تاریخ سیستان ). سوی بازرگان شد او را دیده و حالی چنین افتاده غمگین شد. (تاریخ سیستان ). قرار نمی یافتم و دلم گواهی می داد که گفتی کاری افتاده است . (تاریخ بیهقی ص 169). و تنها نباید رفت که خللی افتد. (تاریخ بیهقی ص 25). و چنان افتاد که غازی از پس برافتادن اریارق بدگمان شد. (تاریخ بیهقی ص 230).
بدانست کافتاد خواهد شکست
سبک نزد شه رفت زیجی بدست .

(گرشاسب نامه ).


از این پس شگفت دگرگونه گون
بس افتد جهاندار داند که چون .

(گرشاسب نامه ).


بپرسید کز بد چه افتادتان
ز کین دام بر ره که بنهادتان .

(گرشاسب نامه ).


ای ستمگر فلک ای خواهر اهریمن
چون نگوئی که چه افتاده ترا با من .

ناصرخسرو.


پس حادثه ٔ امیرالمؤمنین عثمان افتاد و نوبت خلافت به امیرالمؤمنین علی علیه الصلاة والسلام آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116). و بعهد اتابکی چون حادثه ٔ پرگ افتاد مگر ایشان بی ادبی کردند پس بغارت داد و خراب شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130). بیشتر تصنیف ها که همی بینیم آنست که حشو از نکت فزونترست و این از چند سبب می افتد. (روضةالمنجمین ). پس چنان افتاد که وقتی از ترکستان سپاهی گران بیامدند پنجاه هزار مرد. (نوروزنامه ). و با ویسه او را حرب افتاد. (مجمل التواریخ ). و چون آن حال بیفتاد به کربلا و حسین کشته شد از هوا آوازی شنیدند. (مجمل التواریخ ). و بسیار حربها افتاد اندر شهر پارس . (مجمل التواریخ ). آن روزگار برآمد و برامکه را آن حادثه افتاد مال ایشان طلب می کردند. (تاریخ بخارا). دوش حادثه ای افتاد که بتان نگونسار شدند. (ابوالفتوح رازی ). می بینی که چه افتاده است . (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ).
شه را غلطی سخت عظیم افتاده است
در حق کسی که او ز ناکس زاده است .

سوزنی .


آنچه افتاد چند بار مرا
پند نگرفتم ای فلان که منم .

خاقانی .


ترا افتد که با ما سر برآری
کنی افتادگان را خواستاری .

خاقانی .


هیچت افتد کاین دل دیوانه را
از سر رغبت سرو کاری نهی .

خاقانی .


هیچ افتدت امشب که بر افتادگی من
رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی .

خاقانی .


نی نی از بند اجل کس بنوابازنرست
کار که افتاد چه در بند نوائید همه .

خاقانی .


اگر... تابستان نیز بارنده بود اسهال خون بسیار افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اگر... تابستان گرفته و ابرک بود و گاه گاه باران بود، نزله بسیار افتدو از آن نزله اسهال و سحج بسیار افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سیم خشم و ضجری ، چنانکه دیوانگان را افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
نوبت زن کوی را چه افتاد
کز کوس و دهل نمی کند یاد.

نظامی .


به هر سهوی که در گفتارم افتد
قلم درکش کزین بسیارم افتد.

نظامی .


درنگ از بهر آن افتاد در راه
که تا از شغلها فارغ شود شاه .

نظامی .


چه افتاد ای سپهر لاجوردی
که امشب چون دگرشبها نگردی .

نظامی .


نمی افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه .

نظامی .


من ندانم ترا بدین سختی
با من مهربان چه کین افتاد.

عطار.


چه افتاده است که چون شاگرد رسن تاب بازپس میشوی . (مرزبان نامه ). چون بحکم تصاریف روزگار حق جوار و تدانی مزار ثابت گشته است و اصناف چنین اضیاف کمتر افتد. (جهانگشای جوینی ). بنزدیک قطب الدین ملک فرستادند و عجب حالی افتاد که علم ملک قطب الدین بی موجبی بشکست . (جهانگشای جوینی ).
صیاد نه هر بار شکاری گیرد
افتد که یکی روز پلنگش بدرد.

سعدی .


مکن زور بر مرد درویش عام
که افتد که با جاه و تمکین شود.

سعدی .


مینداز در پای کار کسی
که افتد که در پایش افتی بسی .

سعدی .


گاه افتد که ندیم حضرت سلطان زر بیابد و گاه باشد که سرش برود. (گلستان ). در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی . (گلستان ).
هر کرا با دلستانی عیش می افتد زمانی
گو غنیمت دان که نادر در کمند افتد شکاری .

سعدی .


اما اگر این زیان دیگری را افتد و عاقل از مشاهده ٔ عشرت غیری فائده و تجربتی کسب کند، هرآینه بی غایله تر و نیکوتر باشد. (تجارب السلف ). گفت مردم این روزگار را چندان از ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان بیاد می آرند و نه از پیغمبر. (منتخب لطائف عبید زاکانی ص 133).
چه شد چه بود و چه افتاد این چنین ناگه
به اختیار جدا گشته ای ز خان وز فرمان .

ساوجی .


الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.

حافظ.


رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد.

حافظ.


- اتفاق افتادن ؛ روی دادن . پدید آمدن و حادث گشتن : در شهور سنه ٔ... اتفاق افتاد به پیوستن من بخدمت این پادشاه . (تاریخ بیهقی ). همیشه میخواستم که آنرا بشنوم از معتمدی که آنرا به رأی العین دیده باشد و این اتفاق نمی افتاد. (تاریخ بیهقی ). یک روز چنان اتفاق افتاده بود که امیر مثال داد تا جمله ٔ مملکت را چهار مرد اختیار کنند. (تاریخ بیهقی ). آخر بر آن جمله اتفاق افتاد که مردمان قصبه ... (تاریخ سیستان ).
مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت افتاد. (گلستان ). غالب اوقات نیک و بد در سخن اتفاق میافتد. (گلستان ).
- از خود افتادن ؛ به اختیار و اراده روی دادن . خود کردن . (از یادداشتهای مؤلف ) :
کار من اگر چنین بد افتاد
این کار مرا نه از خود افتاد.

نظامی .


- اضطراب افتادن ؛ اضطراب روی دادن . آشوب و خلل پدید آمدن : امیر محمد را به غزنی خوانده آمد تا اضطرابی نیفتد. (تاریخ بیهقی ).
- بزرگ افتادن ؛ بزرگ روی دادن پیش آمد بزرگ .
- بهتر افتادن ؛ بهتر روی دادن . نیکوتر واقع شدن : امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است . (تاریخ بیهقی ).
- به هزیمت افتادن ؛ شکست خوردن . هزیمت روی دادن : نصر از پیش او بهزیمت به سمنان افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 230).
- بیماری افتادن ؛ بیماری روی دادن . ناخوشی پدید آمدن : جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیماری که افتد زودتر آنرا علاج کنند. (تاریخ بیهقی ).
- پا افتادن ؛ روی دادن . پیش آمدن .
- تجربت افتادن ؛ تجربه روی دادن . آزمایش پیش آمدن و واقع گشتن آن : اما ایاز از بس بناز و عزیز برآمده است ، هرچند عطسه ٔ پدر ماست و از سرای دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده و هیچ تجربت نیفتاده است . (تاریخ بیهقی ص 265).
- حادثه افتادن ؛ پیش آمدن واقعه . حادثه روی دادن : اکنون بر این حادثه که افتاد نامه باید نبشت از راه با رکابداری . (تاریخ بیهقی ص 644). چنانکه اگر این حادثه ٔ بزرگ مرگ پدرش نیفتادی اکنون به بغداد بودی . (تاریخ بیهقی ). استادم سخت غمناک و اندیشمند شد چنانکه همه دبیران را مقرر گشت که حادثه ای سخت بزرگ افتاده . (تاریخ بیهقی ص 553). وقت چاشتگاه رقعتی نبشتند به امیر و بازنموده که چنین حادثه ای صعب بیفتاد. (تاریخ بیهقی ص 492).و بعهد اتابکی چون حادثه ٔ پرگ افتاد مگر ایشان بی ادبی کردند پس بغارت داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130).
- حال افتادن ؛ روی دادن . پدید آمدن واقعه . حال روی دادن . (یادداشت بخط مؤلف ) : تدبیر خاندان خویش پیش از مرگ بندانست کرد تا چنین حالها افتاد. (تاریخ بیهقی ). امیر گفت خط خویش چه کنم که بحجت بدست گرفتند و اگر حجت کنند از آن چون بازتوانم ایستاد. خواجه گفت اکنون این حال بیفتاد. (تاریخ بیهقی ص 329).
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد، یاران را چه شد.

حافظ.


- حشمت افتادن ؛ حشمت پدید آمدن . حشمت روی دادن : گفت دلیر مردی تو. گفتم خوارزمشاهی بتوان کرد جز چنین و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد. (تاریخ بیهقی ص 338). اما دندانی باید نمود تا هم اینجا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزمشاه خفیه نیست . (تاریخ بیهقی ). و سخت بزرگ حشمتی افتاد. (تاریخ بیهقی ). و تاش بدان عزم است که حالی طرفی کند تا حشمتی افتد. (تاریخ بیهقی ).
- خلاف افتادن ؛ مناظره روی دادن . خلاف پیش آمدن . اختلاف پیدا شدن : رایت و پرده را خلاف افتاد. (گلستان ).
- خلل افتادن ؛ شکست و خرابی پدید آمدن . بی نظمی در امری روی دادن : چون دانست که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... بشتافت . (تاریخ بیهقی ). و به ری و طارم و نواحی که گرفته شده است شحنه گماشته خواهد آمد چنانکه بغیبت ما بهیچ حال خللی نیفتد. (تاریخ بیهقی ). ایشان میان بسته اند تا بهیچ حال خللی نیفتد. (تاریخ بیهقی ). هر کسی .... مرکب است از چهار چیز. و هر گاه که یک چیز از آنرا خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت . (تاریخ بیهقی ). دوش نامه رسیده است از خواجه احمد... که کچات و چقراق ... می جنبد از غیبت وی [ آلتونتانش ]، مبادا که ناگاه خللی افتد.(تاریخ بیهقی ).
- دوستی افتادن ؛ دوستی روی دادن و پدید آمدن آن : او را [ خواجه ابوالفرج عالی ] با خواجه پدرم ... صحبت و دوستی افتاد. (تاریخ بیهقی ص 242).
- شکست افتادن ؛ شکست پدید آمدن . و روی دادن آن : عارض گفت پس از قضای خدای عزوجل از نامساعدتی مقدمان لشکر این شکست افتاده است . (تاریخ بیهقی ص 495). چون شکست بر کافران افتاد پیران مکه گفتند. (قصص الانبیاء ص 226).
شکست افتاد بر خصم جهانسوز
بفرخ فال خسرو گشت پیروز.

نظامی .


- صحبت افتادن ؛ معاشرت پیدا کردن . دوستی وهم صحبتی پیدا شدن و روی دادن : و مرا با این خواجه صحبت در بقیت سنه ٔ احدی و عشرین و اربع مائة (421 هَ . ق .) افتاد. (تاریخ بیهقی ). او را با خواجه پدرم ... صحبت و دوستی افتاد. (تاریخ بیهقی ص 242).
- عجیب افتادن ؛ شگفتی روی دادن .
- قصه افتادن ؛ روی دادن ، واقع شدن و پدید آمدن حادثه : قصه ای که او را افتاد بیارم بجای خویش . (تاریخ بیهقی ).
- کار با فلان افتادن کسی را ؛ پیش آمدن کار وی با آن کس . (یادداشت بخط مؤلف ).
- کم افتادن ؛ کمیاب بودن . نادر بودن . بندرت روی دادن :
خوشا وقتا که باشد آن دو دل را
ولیکن این چنین دل خود کم افتد.

(سندبادنامه ).


|| بدست آمدن . (یادداشت بخط مؤلف ). حاصل شدن . تولید شدن . استخراج شدن . بعمل آمدن . عاید شدن : و اندر کوههای یمن و دشتهای وی جای کپیانست حمدونگان همه ، از آنجا افتد. (حدود العالم ). و هر چیزی که از همه ٔ ترکستان خیزد، آنجا [ به اسبیجاب ] افتد. (حدود العالم ). و از آنجا [ سیستان ] جامه های فرش افتد بر کردار طبری و زیلوها بر کردار جهرمی . (حدود العالم ). و از این ناحیت [ غور ] برده و زره و جوشن و سلاحهای نیکو افتد. (حدود العالم ). و از این کوه [ دنباوند ] آهن افتد. (حدود العالم ). و این ناحیت [ مصر ] خز آن نیک افتد، باقیمت . (حدود العالم ). و هر چه بر کوه به ارجان افتدبدین دو شهرک افتد. (حدود العالم ). و همه ٔ شکرهای جهان ، سرخ و سپید و قند از عسگر مکرم [ به خوزستان ] افتد. (حدود العالم ). اغراج ارت منزلیست [ در تغزغز ]و هرگز از برف خالی نبود و اندر وی ددگان و گوزنان بسیارند و از این کوه سرو گوزن افتد بسیار. (حدود العالم ). و هر چیزی که از ناحیت خلخ افتد و از ناحیت خرخیز افتد از چگل نیز خیزد. (حدود العالم ). و این ناحیت مشک بسیار افتد. (حدود العالم ).
بمایه توان ای پسر سود کرد
چه سود افتد آنرا که سرمایه خورد.

سعدی .


- به دست افتادن ؛ تحصیل کردن . گیر آوردن . بچنگ آوردن . بدست آمدن . (یادداشت مؤلف ).
- || در تداول عوام ؛ مسخره شدن .
- رغبت افتادن ؛ میل کردن . رغبت حاصل کردن : دختر آنچه دیده بود بازگفت . شعیب را رغبت افتاد. (قصص الانبیاء ص 93).
|| خراب گردیدن . (ناظم الاطباء). ویران شدن . رمبیدن ، چنانکه سقفی یا دیواری . (از یادداشتهای مؤلف ) : پادیر، چوبی بود که پیش دیوار شکسته نهند تا دیوار نیفتد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). معلم برخواست و بیرون آمد. آن خانه بیفتاد و ایشان را هلاک کرد. (قصص الانبیاء).
یا دیواری بشکند یا خانه ای بیفتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). نقل است که همه سرای فروافتاد جز دهلیز نماند آن شب که وفات کرد دهلیز نیز فروافتاد. (تذکرة الاولیاء عطار). لشکر بر برجی که در مقابل ایشان بود بایستادند، برج بیفتاد. (جهانگشای جوینی ).
- افتادن بنا ؛ خراب شدن آن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- افتادن دیوار ؛ خراب شدن آن . فروآمدن دیوار. (از یادداشتهای مؤلف ).
- درافتادن ؛ افتادن . سقوط کردن . خراب شدن . فروریختن : و اندر وی [ دریاچه ] آبها درافتد از بتمان میانه . (حدود العالم ).
وانگه چون به شدی ز منظر توبه
باز درافتی بچاه جهل نگونسار.

ناصرخسرو.


و دوازده گنگره ازایوان کسری درافتاد [ روز ولادت پیغمبرص ]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97). دیهی بزرگ در پایان کوهی افتاده ... و آبی از سر کوه درمی افتد بسیار. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 125).
با فلک از راه شگرفی درآی
تات شگرفانه درافتد بپای .

نظامی .


چو مجلس یافتند خالی ز اغیار
چو طاوسی درافتادی بگلزار.

نظامی .


رجل گر نیستی هندوی این نام
بدین پیری درافتادی ازین بام .

نظامی .


ز سیری مباش آنچنان شادکام
که از هیضه زهری درافتد بجام .

نظامی .


یکی را چو سعدی دلی ساده بود
که با ساده روئی درافتاده بود.

سعدی .


سعدی نه حریف غم او بود ولیکن
با رستم دستان بزند هر که درافتاد.

سعدی .


یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که روزی درافتی ببند.

سعدی .


بس تجربه کردیم درین دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد، برافتاد.

حافظ.


|| بیاد آمدن . بخاطر آوردن . خطور کردن : سلطان را خاطر افتاد که مگر حیلتی است تاچیزی بستاند. (تاریخ سیستان ).
گه گه خیال در سرم افتد که این منم
ملک جهان گرفته به تیغ سخنوری .

سعدی .


- به صرافت افتادن ؛ بخاطر آوردن . یاد آوردن . (یادداشت مؤلف ).
- به یاد افتادن ؛ بخاطر آوردن . (یادداشت مؤلف ).
- در دل افتادن ؛ الهام شدن . بخاطر رسیدن : چون موسی از مناجات فارغ شد در دل وی افتاد که فرزند خورد دارم . (قصص الانبیاء ص 127). و گویند نیز که در دل خواهرش افتاد که امشب بشر مهمان تو خواهد بود. در خانه برفت و آبی بزد و منتظر آمدن بود. (تذکرةالاولیاء عطار).
|| زبون گشتن . (ناظم الاطباء). عاجز و زبون گشتن . (انجمن آرای ناصری ) :
خجالت بود پیش آزادگان
بیفتادن از دست افتادگان .

سعدی .


- از چشم کسی افتادن ؛ محبوبیت خود را از دست دادن . (یادداشت مؤلف ) :
ز چشم پادشاه افتاد رایی
که بدرایی کند در پادشایی .

نظامی .


- از چیزی افتادن ؛ برونق اولین نماندن چون از چشم افتادن . از نظر افتادن و از صفا افتادن و از نغمه افتادن . (آنندراج ):
عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت
افتاد چون دو قطره ٔ اشک از نظر مرا.

صائب (از آنندراج ).


بی همنفس صدا نشود از کسی بلند
افتد ز نغمه تار چو یکتار می شود.

اثر (از آنندراج ).


- از تخت به تخته افتادن ؛ کنایه از خوار شدن .
- || از تخت شاهی بر تخته ٔ تابوت افتادن ؛ کنایه است از مردن .
- افتادن ، از دست افتادگان ؛ کنایه از خواب شدن بدعای مظلومان باشد. (مؤید) (فرهنگ ضیاء) :
خجالت بود پیش آزادگان
بیفتادن از دست افتادگان .

سعدی .


|| روی آوردن . رفتن . آمدن : و گروهی بزرگ برده کردند. (و بعض بندگان ) بدرگاه امیرالمؤمنین افتادند و مردان بزرگ شدند. (از تاریخ سیستان ). یاران لیث علی هزیمت کردند و او هزیمت نکرد و حرب کرد... تا هیچ سلاح بدست او نماند، اسیر ماند... و مال و بنه ٔ او غارت کردند و معدل برادر او با فوجی سپاه بنیشابور افتادند. (تاریخ سیستان ). اول از آن این قاضی القضاة ابومحمد کی اکنون قاضی شیرازست بپارس افتاد، دین و سنت نگاه داشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 117).
انجیر تو چون بخارش افتد
بستن نتوان تو را به زنجیر.

سوزنی .


دلم امروز روشن شد ز اندوه
که چون افتادی ای دلبر برین کوه .

نظامی .


من زمسجد بخرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد.

حافظ.


- به قفای کسی افتادن ؛ دنبال کردن او را. در پی کسی رفتن : سگان قریه به قفایش افتادند. (گلستان ).
- دل از کف افتادن ؛ دل از دست دادن . دل دادن . (از یادداشتهای مؤلف ) :
برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است
مرا فتاده دل از کف ترا چه افتاده است .

حافظ.


|| از میان رفتن . زوال یافتن . سقوط. ساقط شدن :
کرده ست ایزد زلیفنت بقرآن در
عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن .

ناصرخسرو.


و نقیع تمر و زبیب اگر اندکی بجوشانند و چند سیب یا بهی در وی افکنند یا برگ گل ، اسم خمر از وی بیفتد،شرابی خوش بوی نیکوگوارنده و حلال باشد. (راحةالصدور راوندی ).
- بازافتادن ؛ بازماندن . از بین رفتن :
در راه تو گوشم از خبر بازافتاد
در وصل تو چشمم از نظر بازافتاد.

خاقانی .


- برافتادن ؛ زائل شدن . از میان رفتن . زوال یافتن : و چنان افتاد که غازی از پس برافتادن اریارق بدگمان شد. (تاریخ بیهقی ص 230). و تا آن زمان برنیفتاد، وی قصد ری نکرد. (تاریخ بیهقی ص 264). تا آنگاه که چغانی و پسرش در این کار شدند و برافتاد. (تاریخ بیهقی ص 264). و از پس برافتادن سپاهسالار غازی ، سعید در آسیای روزگار بگشت . (تاریخ بیهقی ). و گرفتم که من برافتادم ، ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه تواند داشت . (تاریخ بیهقی ص 337).
بگیتی چنین بود بنیادشان
که تخمه بگیتی برافتادشان .

نظامی .


ز بس بخشش او در آن مرز و بوم
برافتاد درویشی از اهل روم .

نظامی .


تظلم برآورد و فریاد خواند که شفقت برافتاد و رحمت نماند. (گلستان ).
گر فلاطون بحکیمی سخن عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش .

سعدی .


بس تجربه کردیم درین دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد، برافتاد.

حافظ.


- ورافتادن ؛زائل شدن . از میان رفتن . منسوخ شدن : ورافتادن چیزی که باب بود. (از یادداشتهای مؤلف ).
|| فروریختن . باریدن . باریدن بسیاری . سقوط. چنانکه درافتادن باران . از لغات اضداد است . (یادداشت مؤلف ) : و یکی رودیست عظیم سپیدرود خوانند.میان گیلان ببرد و بدریای خزران افتد. (حدود العالم ). و اندر وی [ اندر دریاچه ] آبها درافتد از بتمان میانه . (حدود العالم ). و از آن چشمه ها [ در نصیبین ] پنج رود برخیزد و بیک جای گرد شود. آنرا خابور خوانند و آنگه اندر فرات افتد. (حدود العالم ). برافتاد و راه بسته گشت . (تاریخ سیستان ). برف صعب افتاد و یعقوب [ لیث ] اندر برف با او حرب کرد. (تاریخ سیستان ). و اندرین سال برف بسیار افتاد به سیستان چنانکه خرمابنان خشک گشت . (تاریخ سیستان ). چون خون ناحق بزمین افتاد جمله با زین حال آمد. (تاریخ سیستان ). در زیر ناودان تخته سنگی سبز نهاده است بر شکل محرابی که آب ناودان بر آن افتد. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). و رود کر هم در میان مرودشت می آمد و منبع آن از کلار است و در دریای بختگان افتد. (فارسنامه ابن البلخی ص 128). آب روان درین دز میگذرد و از کوه بزیر میافتد. (فارسنامه ابن البلخی ص 158). و در زیر پول ثکان بگذرد (رود طاب ) و روستای ریشهر را آب دهد و بنزدیکی سینیز در دریا افتد. (فارسنامه ابن البلخی ص 150). آبی از کنار این دیه در نشیبی عظیم می افتد. (فارسنامه ابن البلخی ص 144). نهر خوابدان ... با نهر شیرین آمیخته گردد و در دریا افتد. با نهر شاپور آمیخته شود و در دریا افتد. نهر برازه پس با رود ثکان آمیخته شود و در دریا افتد. و این رود در بحیره ٔ بختگان می افتد. نهر مسن ... و در نهر طاب می افتد. (فارسنامه ابن البلخی صص 151- 152). سنگها انداختند حفره شد و باد راه یافت و آتش کار کرد و آن ستونها بسوخت و مقدار... گز بیفتاد.(تاریخ بخارای نرشخی ص 83). چون بیت المعمور به آسمان چهارم رفت فرزندان [ آدم ] آنجا از گل و سنگ خانه ای کردند و همی بود تا بوقت طوفان خراب گشت و آنجا تلی سرخ پیدا شد تا آب عذاب بر آن نیفتد. (مجمل التواریخ ). برفهای عظیم افتاد و کوه و هامون را بینباشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 349).
می فتد از دیده خون دل شها
بین چه افتاده است از دیده مرا.

مولوی .


آن شب برفی عظیم افتاده بود. (مزارات کرمان ). بدان سال در همدان برفی بیفتاد که پیران کهن گفتند که نه خود دیده و نه از کس شنیده اند. (یادداشت مؤلف ).
- برف افتادن ؛ برف باریدن . فروریختن برف .(از یادداشتهای مؤلف ).
|| حادث شدن . پیدا شدن . پدید آمدن . پیدا گشتن . ظاهر شدن : لک بچشم افتاد. تورک در چشم افتاد. کرم در گوشت و شپشه درآرد یا گندم افتاد. تورک یا هولک یا لک افتادن در چشم . (یادداشت بخط مؤلف ) : و گویند هر که به اهواز مقیم شود اندر خرد وی نقصان افتد. (حدود العالم ). و رود صناعی نه محدود است که اندر آن به هر زمانی زیادت و نقصان افتد. (حدود العالم ). باز میان یپغو و ارتاش خلاف افتاد. (تاریخ سیستان ). و اندر سنه ٔ احدی واربعمائه وبای بزرگ افتاد به سیستان . (تاریخ سیستان ). بفر دولت عالی اینجا حشمتی بزرگ بیفتاد چنانکه نیز هیچ مخالفت قصد اینجا نکند. (تاریخ بیهقی ص 40).
چو هولک در دو چشم دلبر افتاد
درون آمد ز پا آن سرو آزاد.

(لغت نامه اسدی ).


چو دید اندرو شهریار زمن
برافتاد از بیم بر وی جشن .

سهیلی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


برخفج ، گرانی بود که در خواب بر مردم افتد. (فرهنگ اسدی نخجوانی ). بعد از آن نبوت از بنی اسرائیل منقطع شد و ذل و خواری بدیشان افتاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). و اضطراب در آن لشکرگاه افتاد و پسران خاقان روی بسراپرده ٔ پدر آوردند کی ندانستند کی چه افتاده است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 81). از خوردن وی [ جو ] خون کثیف و فاسد نخیزد که به استفراغ حاجت افتد. (نوروزنامه ). هر ضعفی که دل را افتد از غم یا اندیشه آن را بگوهر و زر و سیم توان برد. (نوروزنامه ). و هر جراحتی که به زر افتد، زود به شود ولیکن سر بهم نیارد و از بهر این زنان بزرگان دختران و پسران خویش را گوش بسوزن زرین سوراخ کنند. (نوروزنامه ). و از بهر این است که در زمستان سدّه بسیار افتد.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و در نگاه داشتن این غشاء به صناره هیچ قوّت نکنند تا انقلاب رحم نیفتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و این علت کودکان را بیشتر افتد. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و بعد از آن چند بار خلل و خرابی افتاد و باز آبادان گشت . (از مجمل التواریخ ). جز وفات او از اندرون بیرون آمد و حقیقت حال او معلوم نشد که چگونه افتاد. (مجمل التواریخ ). و چنان گمان افتد که زن حامله شده است . (سندبادنامه ص 127).
گرامی بود بر چشم جهاندار
چنین تا چشم زخم افتاد در کار.

نظامی .


نیفتاد آن رفیق بیوفا را
که بفرستدسلامی خشک ما را.

نظامی .


قبای خوشتر از این در بدن تواند بود
بدن نیفتد از این خوبتر قبائی را.
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر کس از گوشه ای فرارفتند.

سعدی .


سر خدمت تو دارم بخرم بلطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد بمبارکی غلامی .

حافظ.


- بد افتادن ؛ بد پیش آمدن . بد واقع شدن و حادث گشتن آن :
چه بد کردم که با من کینه جوئی
بد افتد گر بدی کردم نگوئی .

نظامی .


کار من اگر چنین بد افتاد
این کار مرا نه از خود افتاد.

نظامی .


- بدگمانی افتادن ؛ بدگمانی پدید آمدن . شک پیدا شدن . اختلاف روی دادن : گفتم [ ابوالحسن ] .... مردی سخت بخرد و فرمانبردارست [ آلتونتاش ]... گفت چنین بود اما میشنویم که بدگمانی افتاده است . (تاریخ بیهقی ).
- به حرف افتادن ؛ شروع بحرف کردن .
- به راه افتادن ؛ بجریان افتادن . جریان پیدا کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- به سکسکه افتادن ؛ سکسکه گرفتن . سکسکه پیدا کردن .
- چشم زخم افتادن ؛ کنایه از شکست پدید آمدن در جنگ . یا پیش آمدن هر امر نامطلوبی : اگر اول ، که قصد این دیار کردیم ... آن ستیزه و لجاج نرفتی این چشم زخم نیفتادی . (تاریخ بیهقی ).
- حاجت افتادن ؛ پدید آمدن حاجت ، و پیدا شدن آن : تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد بفرستید. (تاریخ بیهقی ).
- حالت افتادن ؛ پیش آمدن حالت و پدید آمدن آن : گوسفندی بکشت و در جوال نهاد و محکم دوخت و در خانه برد و بنهاد و به زن گفت حالتی افتاد. (قصص الانبیاء ص 176).
- خرابی افتادن ؛ خرابی روی دادن . پدید آمدن خرابی و حدوث آن : و بعد از آن چند بار خلل و خرابی افتاد و باز آبادان گشت . (مجمل التواریخ ).
- خسارت افتادن ؛ ضرر پدید آمدن . زیان افتادن . زیان دیدن : بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. (گلستان ).
- طمع افتادن ؛ طمع پیدا شدن . حرص پدید آمدن : امیر گفت علی تکین دشمنی بزرگست و طمع وی که افتاده است محال است . صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی ).
- فراغ افتادن ؛ فراغ پدید آمدن . فراغت روی دادن : اکنون چون از صفت شهرها و اعمال پارس فراغ افتاد،شرح رودهای بزرگ ... داده آید. (فارسنامه ابن البلخی ص 150).
- فراغت افتادن ؛ فراغت روی دادن . فارغ شدن : و شغلی در پیش داریم ... و چون از آن فراغت افتاد نظرهاکنیم اهل خراسان را. (تاریخ بیهقی ). براندم و از آن فراغت افتاد. (تاریخ بیهقی ص 393).
- گره افتادن در نخ ؛ گره خوردن آن . پدید آمدن گره در آن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- گره افتادن در کاری ؛ مشکل شدن کار. پیچ پیدا کردن آن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- لک افتادن ؛ پدید آمدن لک . حادث شدن آن . (یادداشتهای مؤلف ).
- مصیبت افتادن ؛ مصیبت روی دادن . امر ناگوار پدید آمدن : رئیس گفت نباید کرد که امیر را مصیبتی بزرگ افتاده است بمرگ سلطان محمود. (تاریخ بیهقی ص 41).
- مهم افتادن ؛ امر بزرگ روی دادن . پیش آمدن و حادث گشتن مهم : بستد و بخواند و نیک از جای بشد دانستم که مهمی افتاده است . (تاریخ بیهقی ص 323). اگر بدرگاه عالی پس از این هزار مهم افتد و طمع آن باشد که من بتن خویش بیایم ، نباید خواند که البته نیایم . (تاریخ بیهقی ).
- نادر افتادن ؛ کم روی دادن . بندرت پدید آمدن : اما اینجا در حال نادر بیفتاد. (تاریخ بیهقی ص 230). و نوادر و عجایب که وی را افتاده بود در روزگار پدرش ... همه بیاورده ام در این تاریخ . (تاریخ بیهقی ).
- هزیمت افتادن ؛ شکست روی دادن . هزیمت پدید آمدن : هزیمت بر خوارزمیان افتاد. (تاریخ بیهقی ص 352). میمنه ٔ علی تکین نماز پیشین بر میسره ٔ خوارزمشاه برکوفتند و نیکو بکوشیدند و هزیمت بر خوارزمیان افتاد. (تاریخ بیهقی ).روزی از روزها در جنگ کفار هزیمت بر یوشع افتاد. (قصص الانبیاء ص 130). هزیمت بر کافران افتاد و پیغمبر مشتی خاک بر روی ایشان ریخت . (قصص الانبیاء ص 320). وللیانوس درحال جان سپرد و هزیمت در آن لشکر افتاد. (فارسنامه ابن البلخی ص 71). یغلم بن سهل بسیار حرب کرد و چندین کس را بکشت و به آخر کشته شد و هزیمت بر سفیدجامگان افتاد و هفتصد مرد از ایشان کشته شد و دیگران بگریختند. (تاریخ بخارا).
|| قرار داشتن . قرار گرفتن : چون ضعیفی افتدمیان دو قوی توان دانست که حال چون باشد. (تاریخ بیهقی ). توج بقدیم شهرکی عظیم بوده است ... و در بیابان افتاده است . (فارسنامه ابن البلخی ص 135). ماندستان بیابانی است ... و به ساحل دریا افتاده است . (فارسنامه ابن البلخی ص 135).
بپرسیدش که چون افتاد رایت
که ما را توتیا شدخاک پایت .

نظامی .


کز همه لعبتان حورنژاد
میل تو بر کدام حور افتاد.

نظامی .


هر که در پیش سخن دیگران افتد تا پایه ٔ فضلش بدانند، پایه ٔ جهلش معلوم کنند. (گلستان ).
- پیش افتادن ؛ سبقت گرفتن . در مقدم قرار گرفتن .
- جا افتادن ؛ در محل خود قرار گرفتن : استخوان از جا دررفته جا افتاد. (از یادداشتهای مؤلف ).
- || قوام آمدن . پخته شدن . چنانکه آش یا خورش و امثال آن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- جلو افتادن ؛ پیش افتادن . سبقت گرفتن .
- دور افتادن ؛ کنار رفتن . عزلت نمودن . در گوشه قرار گرفتن .
- دور افتادن از جائی یا کسی ؛ دور بودن و جدا ماندن از او. دور قرار گرفتن . (از یادداشتهای مؤلف ) : در پی صید از لشکریان دور افتاده بود. (گلستان ).
|| عارض شدن . حمل شدن : غشی او را افتاد. طاعون بیماریست که بر مردم و ستور افتد. (یادداشت بخط مؤلف ) :
ز ناگه بار پیری بر من افتاد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.

فرالاوی .


این خواهر یعقوب اندرآمد بزیارت یعقوب و فرزندان او را دید، بر یوسف او را مهر افتاد. یعقوب گفت ای برادر ترا چندین فرزنداند ویکی زن است ... (ترجمه طبری بلعمی ). دیگر روز اندر مستی او را اسهال افتاد. (تاریخ سیستان ). یکی چیست ؟ آن است که یگانگی بر او افتد. (التفهیم ).
مرا ببیند معشوق من بخندد خوش
چو او بخندد بر من فتد خروش و فغان .

فرخی .


کزاز تبشی باشد سخت بیشتر زنان را افتد. (فرهنگ اسدی نخجوانی ). حوا بنزدیک ایشان آمد که وی را چه افتاده است . (قصص الانبیاء). گفت با من بگوئید فاطمه را چه حال افتاده است . (قصص الانبیاء). چون بامداد شد برخاست گفت چه حالت افتاده است . (قصص الانبیاء). گفت بگوئید شما را چه افتاده است . (قصص الانبیاء). چون بنزدیک خانه ٔ خویش رسید گریستن بر وی افتاد از جهت رنجوری پیغمبر (ص ) و زارزار بنالید. (قصص الانبیاء). بفرمود تا بنی اسرائیل بجویند تا که معصیت کرده است که ما را از شومی او این افتاد. طلب کردند یافتند. (قصص الانبیاء). چون این خبر به بهرام رسید منذر گفت نام و ننگ این کار با تو افتاد منذر گفت من بنده ام . (فارسنامه ابن البلخی ص 75). و آن لشکر دیگر کی بر حبشه رفته بودند پیش از این وهن کی در یمن بر حبشیان افتاده بود، رفتند و حبشه گرفتند. (فارسنامه ابن البلخی ص 96). و سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط در معده گرد آید. (نوروزنامه ). برفت مانده گشته و بخفت همچنان با موزه ، چون برخاست از کسان پرسید که مرا چه افتاد دوش ؟ گفتند ندانیم تو بشب اندر خاستی مدهوش و موزه پوشیدی و برفتی تا سحرگاه پس یاد آمدش . (مجمل التواریخ ). چون عثمان را آن حال افتاد مردمان مصر و مدینه سوی علی برفتند تا بیعت کنند. (مجمل التواریخ ). مگر از بنی هاشم از اقرباء مأمون یکی را اسهال افتاد. (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ). هم از ملوک آل سامان امیر منصوربن نوح بن نصر را عارضه ای افتاد که مزمن گشت . (چهارمقاله نظامی عروضی ). و انواع بیماریها که دیگر اندامها را افتد... هر دو را [ لب را و مقعد را ] افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). مردم گرم مزاج را زکام و نزله کمتر افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). لقوه ، علتی است که اندر عضلهای روی افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و این [ افراط طمث ] بیشتر اهل تنعم را افتد که غذای نیک خورند و کاری بارنج نکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
چون به نیکان کسی بد اندازد
بدش افتد چو نیک درنگرد.

خاقانی .


افتاد سلام را کز آن خاک
آید بسلام آن هوسناک .

نظامی .


چه افتادت که مهر از ما بریدی
کدامین مهربان بر ما گزیدی .

نظامی .


وز آن گریه که زاری بر مه افتاد
ز گریه هایهایی بر شه افتاد.

نظامی .


یکی را بغایت خوش افتاده بود
دگر نافر و سرکش افتاده بود.

سعدی .


برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است
مرا فتاده دل از کف ترا چه افتاده است .

حافظ.


- اسهال افتادن ؛ عارض شدن اسهال . دچار اسهال شدن .
- به خارش افتادن ؛ خارش گرفتن . عارض شدن خارش .
- به خنده افتادن ؛ عارض شدن خنده . (یادداشت مؤلف ).
- پیچ افتادن در چیزی ؛ چنانکه پیچ در امعاء افتادن . عارض شدن پیچ .
- خنده بر کسی افتادن ؛ عارض شدن خنده بر او.
- سرسام افتادن ؛ سرسام عارض شدن . و سرسام گرفتن : امیر را تب گرفت تب سوزان و سرسامی افتاد که بار نتوانست داد. (تاریخ بیهقی ص 517).
- سکته افتادن ؛ سکته عارض شدن : و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را. (تاریخ بیهقی ص 610).
- سهو افتادن ؛ خطا شدن . سهو روی دادن : دوش سهوی افتاده که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم بازنشد، اجابت کردم . (تاریخ بیهقی ).
- سیخوسیخو افتادن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- شکوفه افتادن کودکی را .
- عارضه افتادن ؛ بیماری روی دادن . و حادث گشتن آن : و هرروز طبیب را می پرسید امیر، و وی میگفت عارضه قوی افتاد. (تاریخ بیهقی ).
- عطسه افتادن کسی را ؛ عطسه کردن او. عارض شدن عطسه بر او. عارض شدن عطسه او را. (از یادداشتهای مؤلف ).
- غش افتادن ؛ عارض شدن غش . بیهوشی روی دادن : امیرالمؤمنین (ع ) سر رسول (ص ) در کنار گرفت رسول را غش افتاد. (قصص الانبیاء ص 241).
- گریستن افتادن ؛ گریه عارض شدن . (از یادداشت مؤلف ) : و ما وی را بدیدیم ... و گریستن بر ماافتاد. (تاریخ بیهقی ص 68). و گریستن بر ما افتاد وکدام آب دیده که دجله و فرات . (تاریخ بیهقی ). از شادی گریستن بر آدم افتاد و صد سال دیگر شکر میکرد. (قصص الانبیاء ص 22).
- گریه افتادن ؛ عارض شدن گریه ، و روی دادن آن . (از یادداشتهای مؤلف ) : هارون نیک متغیر شد و گریه بدو افتاد گفت آخر سخن مگو. (تذکرةالاولیاء عطار).
- گریه بر کسی افتادن ؛ عارض شدن گریه بر او. گریه کردن او : پدر را دید پای برهنه با پشته ٔ هیزم همی آمد گریه براو افتاد و خود را نگاه داشت پس پی او گرفت و ببازار آمد. (تذکرةالاولیاء عطار).
- لرزه بر اندام افتادن ؛ لرزیدن . بلرزه درآمدن اندام . عارض شدن لرزه : لرزه بر اندام افتاده و دل بر خطر نهاده . (گلستان ). گریه و زاری آغاز نهاده و لرزه بر اندامش افتاده . (گلستان ).
- محنت افتادن ؛ محنت عارض شدن . پدید آمدن رنج و روی دادن آن : بوسهل را نیز بدین سبب محنتی بزرگ افتاد. (تاریخ بیهقی ص 288).
|| اطلاق شدن . گفته شدن : و این نام بر جمله ٔ چارپایان افتد. (از یادداشتهای مؤلف ) : و این نامی است که بر هر کتاب نجومی بزرگوار افتد. (التفهیم ).و از جهت گوشه ها بر مثلث سه نام افتد یکی از آن را قائم الزاویه خوانند... دوم منفرج الزاویه ... و سیم حادالزاویه . (التفهیم ). و در این غزوه لقب بوتراب بر علی بن ابی طالب افتاد. (مجمل التواریخ ). و اول نام پیشداد بر هوشنگ افتاد. (مجمل التواریخ ).
|| موکول شدن . موقوف ماندن :
امسال هم نداد بهم دستخط یار
مشق جنون من به بهار دگر فتاد.

صائب (از آنندراج ).


|| تصادف کردن . خوردن . برخوردن . اصابت کردن . ملاقات کردن . روبرو شدن . (از یادداشتهای مؤلف ) : و بر پای او [ خداوند قطرب ] ریشها و جراحتها باشد از بهر آنک بشب بسیار گردد و پای او بر سنگ و خار و مانند آن همی افتد و جراحت می شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
نمی افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه .

نظامی .


پس شقیق بمکه شد و آنجا مردمان بر وی جمع شدند و گفت اینجا جستن روزی جهل است و کار کردن از بهر روزی حرام و ابراهیم ادهم به وی افتاد، شقیق گفت ای ابراهیم چون میکنی در کار معاش گفت اگر چیزی رسد شکرکنم و اگر نرسد صبر کنم . (تذکرةالاولیاء عطار). احمدگفت : هرچه ما یاد داریم معانی آن میداند که اگر او بما نیفتادی ما بر در خواستیم ماند، که از حقایق و اخبار و آیات آنچه فهم کرده است ما حدیث بیش ندانستیم .(تذکرةالاولیاء عطار).
من که با موئی بقوت برنیایم ای عجب
با یکی افتاده ام کو بگسلد زنجیر را.

سعدی .


|| نفوذ کردن . وارد شدن : پیوسته باران بارید و در کش بسیاری از عمارتها و بناها افتاد. (تاریخ بخاری ).
این کلمه بصورت فتادن نیز آمده است :
هرگز بتن خود بغلط بر نفتاده است
مغرور نگشته است بگفتار و بکردار.

منوچهری .


بصورت اوفتادن هم آید :
من نامه بر کبوتر راهم ز همرهان
بازاوفتم چو دیده به ارزن درآورم .

خاقانی .


صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری .

سعدی .


کان به نابینائی از راه اوفتاد
وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد.

سعدی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۶۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۷ ثانیه
رحم افتادن . [ رَ اُ دَ ] (مص مرکب ) رحم آمدن . مهر پیدا کردن : شکارانداز ما را تا کی افتد رحم در خاطررگی داریم و شمشیری سری داریم و فتراکی ...
داغ افتادن . [ اُ دَ ] (مص مرکب ) لک افتادن . لک شدن : خبر ز داغ جگر میدهد بسوز جگرز خون دیده که بر جامه داغ می افتد. امیرخسرو.داغ می گل ...
خفت افتادن . [ خ ِ اُ دَ ] (مص مرکب ) در گره خفت ماندن . (یادداشت بخط مؤلف ). || گره خفت پیدا شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خلل افتادن . [ خ َ ل َ اُ دَ] (مص مرکب ) خرابی پیدا شدن . فساد و تباهی حاصل آمدن : چون به لشکرگاه رسید، یافت قوم را بر حال خویش هیچ خلل...
خوش افتادن . [ خوَش ْ / خُش ْ اُ دَ ] (مص مرکب ) نکو افتادن .موافق افتادن . مناسب قرار گرفتن . بموقع واقع شدن .
خون افتادن . [ اُ دَ ] (مص مرکب ) خون جاری شدن . خون از محلی خارج شدن . بیرون آمدن خون . || قتل واقع شدن . قتل اتفاق افتادن . کشتار واقع...
عرض افتادن . [ ع َ اُ دَ ] (مص مرکب ) نمایان شدن . عرضه شدن . ارائه گردیدن . || به عرض رسیدن مطلبی . || پیشنهاد شدن . (فرهنگ فارسی معین )...
عزم افتادن . [ ع َ اُ دَ ] (مص مرکب ) عزم فتادن . عازم شدن . قصد کردن : نه پایه قدر او ز نهم آسمان گذشت هرگاه عزم او بسوی آسمان فتاد.علی ...
عقب افتادن . [ ع َ ق َ اُ دَ ] (مص مرکب ) پس ماندن : عقب افتادن از قافله . || تأخیر کردن درادای چیزی : عقب افتادن مواجب . عقب افتادن مال...
صلح افتادن . [ ص ُ اُ دَ ] (مص مرکب ) سازش دست دادن . به مصالحه انجامیدن : میان خوارزمشاه و ختا صلح افتاد. (گلستان ). رجوع به صلح شود.
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ صفحه ۶ از ۱۷ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.