بذی
نویسه گردانی:
BḎY
بذی . [ ب َ ذی ی ] (ع ص ) بیهوده گوی و بدزبان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بی شرم . (نصاب از یادداشت مؤلف ) (مهذب الاسماء). مرد فاحش بی شرم . (غیاث اللغات ). ناسزاگوی . ج ، ابذیاء. (از اقرب الموارد). هرزه گوی . (یادداشت مؤلف ).
واژه های همانند
۱۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
بذی ٔ. [ ب َ ] (ع ص ) مرد بد و زشت گفتار و حقیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فحش گو. ج ، ابذیاء. (از معجم متن اللغة). بدزبان . دهان دریده . فا...
بزی . [ ب ُ ] (ص نسبی ) نسبت به بز، یعنی همانند و شبیه بز.- ریش بزی ؛ ریش شبیه بریش بز، یعنی دراز با نوکی تیز. نوعی از نزدن ریش که نو...
بزی . [ ب َ زی ی ] (ع ص ، اِ) همشیر، یقال :هذا بزیی ؛ ای رضیعی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
بزی . [ ب َ زا ] (ع مص ) برابری کردن . (از منتهی الارب ). || (اِمص ) کجی پشت نزدیک سرین یا اشراف وسط پشت بر سرین یا بیرون آمدگی سینه و د...
بزی . [ ب َزْ زی ی ] (اِخ ) احمدبن محمدبن عبداﷲبن قاسم بن نافعبن ابی بزة مکی ، مکنی به ابوالحسن ، و نسبت وی به ابوبزة جد اعلای اوست . از قر...
بضی . [ ب ُض ْ ضا / ب ُ ضا ] (اِخ ) دهی است ببلاد بجیله یا وادیی است . (منتهی الارب ).
ده بزی . [ دِه ْ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل . واقع در هشت هزارگزی شمال باختری دوست محمد. سکنه ٔ آن 261 تن می باشد....
ریش بزی . [ ب ُ ](ص نسبی ) آنکه ریش تنک و نوک تیز دارد مثل ریش بز.
شاخ بزی . [ ب ُ ] (اِ مرکب ) ۞ بوته ٔزینتی است از خانواده ٔ صبر زرد. (یادداشت مؤلف ).
چشمه بزی . [ چ َ م َ ب ُ ] (اِخ ) ده کوچکی است جزء بخش حومه ٔ شهرستان دماوند که در 3 هزارگزی جنوب خاور دماوند و 3 هزارگزی شمال راه شوسه ٔ ...