بهش
نویسه گردانی:
BHŠ
بهش . [ ب َ ] (ع مص ) شتافتن بسوی چیزی یا کسی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آرزومند کسی یا چیزی شدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آرزومند گشتن . (تاج المصادر بیهقی ). آهنگ کردن و نگرفتن آنرا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || شاد شدن و اهتزاز نمودن . (آنندراج ). شاد شدن و اهتزاز نمودن بچیزی . || آماده ٔ گریه یا خنده شدن . || دراز کردن دست تا بگیرد آنرا. || فراهم آمدن گروهی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بهش عنه ؛ تفتیش کرد از وی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
واژه های همانند
۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
بهش . [ ب ِ هَُ ] (ص مرکب ) مخفف بهوش : چو پاک آفریدت بهش باش پاک که ننگست ناپاک رفتن بخاک . سعدی .اگردر جوانی زدی دست و پای در ایام پی...
بهش . [ ب َ ] (اِ) مقل تازه را نامند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). میوه ٔ درختی است که صمغ آنرا مقل گویند وقتی که تر و تازه باشد. (برهان ) (آنند...
بهش . [ ب َ ] (ع ص ) رجل بهش ؛ مرد هشاش بشاش . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || قوم وجوه البهش ؛ یعنی سیاه ر...
بهش . [ ب َ ] (اِخ ) حجاز است بدان جهت که مقل آنجا می روید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بلاد حبش [بهش ؟] حجاز باشد زیرا ...
بحش . [ ب َ ] (ع مص ) جمع شدن . و این راتخطئه کرده اند و صواب بحبش است . (از منتهی الارب ).