بهش
نویسه گردانی:
BHŠ
بهش . [ ب َ ] (اِخ ) حجاز است بدان جهت که مقل آنجا می روید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بلاد حبش [بهش ؟] حجاز باشد زیرا که میوه ٔ مقل در وی بسیار می شود. (آنندراج ). منه «ان اباموسی لم یکن من اهل البهش »؛ ای الحجاز. (اقرب الموارد). منه الحدیث «انه قال لرجل من اهل البهش انت »؛ ای من اهل الحجاز انت . (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
بهش . [ ب ِ هَُ ] (ص مرکب ) مخفف بهوش : چو پاک آفریدت بهش باش پاک که ننگست ناپاک رفتن بخاک . سعدی .اگردر جوانی زدی دست و پای در ایام پی...
بهش . [ ب َ ] (اِ) مقل تازه را نامند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). میوه ٔ درختی است که صمغ آنرا مقل گویند وقتی که تر و تازه باشد. (برهان ) (آنند...
بهش . [ ب َ ] (ع ص ) رجل بهش ؛ مرد هشاش بشاش . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || قوم وجوه البهش ؛ یعنی سیاه ر...
بهش . [ ب َ ] (ع مص ) شتافتن بسوی چیزی یا کسی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آرزومند کسی یا چیزی شدن . (...
بحش . [ ب َ ] (ع مص ) جمع شدن . و این راتخطئه کرده اند و صواب بحبش است . (از منتهی الارب ).