اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بیابان

نویسه گردانی: BYABAN
بیابان . (اِ مرکب ) پهلوی «ویاپان » ۞ ، سمنانی «بیه بون » ۞ ، سنگسری «بیه بن » ۞ ، سرخه ای «بیه ون » ۞ ، شهمیرزادی «بیه بون » ۞ ، بی آب و علف ، لاسگردی «بیه بن » ۞ گیلکی «بیابان » دشت و صحرا. صحرای بی آب و علف . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بفتح اول هم آمده است و بعضی محققین نوشته اند بکسر اول اصح باشد زیرا که در اصل بی آبان بود یعنی بی آب شونده یعنی صحرای بی آب . چون به الف ممدوده آب که در حقیقت دو الف است لفظ دیگر مرکب شود الف اول ساقط گردد چنانکه در سیماب و گلاب و الف و نون در آخر برای فاعلیت است . (آنندراج ) (غیاث ). صحرایی که در آن هیچ نروید. (فرهنگستان ). فلات . (دهار). بیداء. (دهار). دشت و صحرا و صحرای بی آب و علف و غیرمزروع . (ناظم الاطباء) :
بسا شکسته بیابان که باغ خرم گشت
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود.

رودکی .


گاهی چو گوسفندان در غول جای من
گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان .

بوشکور.


شبی دیریاز و بیابان دراز
نیازم بدان باره ٔ راهبر.

دقیقی .


هر زمینی که آنجا ریگ دارد یا شوره و اندر او کوه نباشد و آب روان نباشد و کشت و برز نبود آنجای را بیابان خوانند. (حدود العالم ).
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بروزید گل به گل اندر غژید.

کسایی .


همه چون غول بیابان همه چون مار صلیب
همه بومره بخوی ۞ و همه چون کاک خدنگ .

قریعالدهر.


نشیب و فراز و بیابان و کوه
بهر سو شدند انجمن هم گروه .

فردوسی .


دگر سو سرخس و بیابان به پیش
گله گشته بر دشت آهو و میش .

فردوسی .


بیابان از آن آب دریا شود
که ابراز بخارش به بالا شود.

عنصری .


عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون
بروی دشت و بیابان فروشده ست آغاز.

عنصری .


هرچه جز از شهر بیابان شمر
بی بر و بی آب و خراب و یباب .

ناصرخسرو.


هم نظری کن ز لطف تا دل درمانده را
بو که به پایان رسد راه بیابان من .

عطار.


تو نه رنج آزموده ای نه حصار
نه بیابان و باد و گرد و غبار.

سعدی .


شبی در بیابان مکه از بیخوابی پای رفتنم نماند. (گلستان ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
بیابان . (اِخ ) طایفه ای از طوایف ناحیه ٔ مکران . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 101).
بر بیابان . [ ب َرْ رِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) بر و بیابان . صحرای خشک . خشک لم یزرع .
بیابان بر. [ ب ُرْ ] (نف مرکب ) بیابان نورد. طی کننده ٔ بیابان . که در بیابان رود. بسیارسیر : باد چون عزم اوست در ناوردزآن بیابان بر است و کوه...
بیابان گرد. [ گ َ ] (نف مرکب ) کسی که در بیابان زیست میکند. صحراگرد باشد. بدوی . چادرنشین : کرد صحرانشین کوه نوردچون بیابانیان بیابان گرد.نظا...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
غول بیابان. غول بیابان موجودی است افسانه‌ای و مهیب که در بیابان‌ها در جوار خارهای مغیلان (امّ غیلان= مادر غول‌ها) خانه دارد. او مترصد فریفتن کاروانیان...
بیابان باش . (نف مرکب ) آنکه در بیابان زندگی کند. (یادداشت بخط مؤلف ). بدوی . (بحر الجواهر). کسی که در بیابان منزل دارد: تازیان بیابان باش ...
بیابان مرگ . [ م َ ] (ص مرکب ) آنکه در بیابان بمیرد و احوالش کسی را معلوم نشود. (آنندراج ). هلاک شده در بیابان . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : در...
بر و بیابان . [ ب َرْ رُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) دشت و صحرا. در تداول عامه ، بر بیابان .
بیابان نشین . [ بان ْ، ن ِ ] (نف مرکب ) صحرانشین و بدوی و مردمانی که در بیابان زندگی میکنند. (ناظم الاطباء). بیابان نشیننده . آنکه در بیابان ...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.