اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بیضاء

نویسه گردانی: BYḌAʼ
بیضاء. [ب َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث ابیض . (از اقرب الموارد). زن سپیدپوست . || آفتاب . (منتهی الارب ). آفتاب بعلت سپیدی آن . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). مهر. خور. خورشید. شمس . شارق . ذکا. بوح . شرق . (یادداشت مؤلف ). || نقره . (از ذیل اقرب الموارد).سیم : یا صفراء یا بیضاء غری غیری . (از سخنان علی بن ابیطالب (ع )). || کاغذ سفید. (ناظم الاطباء). اما این معنی در فرهنگهای معتبر عربی دیده نشد.
- ابوالبیضاء ؛ شخص سپیدچهره . و سیاه را ابوالجون خوانند. (از لسان العرب ).
- الید البیضاء ؛ حجت با برهان . (از لسان العرب ).
- || قدرت . (از اقرب الموارد). قبضه و تصرف . (ناظم الاطباء).
- || نعمت . (از اقرب الموارد): لفلان عندی ید بیضاء؛ ای نعمة. (ناظم الاطباء).
- || دستی که بدون سؤال و منت بخشد و شرف عطا داشته باشد. (از لسان العرب ). و یقال : له الید البیضاء.(اقرب الموارد). رجوع به ید بیضا شود.
|| زمین ویران ، از آن جهت که چون رستنی در آن نیست سفید مینماید. (از لسان العرب ). زمین ویران . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). زمین ناکشته . (مهذب الاسماء). الخراب من الارض . (تاج العروس ). در حدیث است : کانت لهم [ لحمیر ] البیضاء و السوداء و فارس الحمراء و الجزیة الصفراء؛ منظور از بیضاء زمین ویران است و از سوداء زمین آبادان و از جزیةالصفراء طلا. (از لسان العرب ).
- ارض بیضاء ؛ زمین بی گیاه یا زمینی که رهگذری بر آن نگذشته باشد. (از لسان العرب ).
|| بلا و سختی . (منتهی الارب ). داهیة. واطلاق بیضاء بر داهیه و بلا بر سبیل تفاؤل باشد همچنانکه عرب مارگزیده را سلیم خوانند. (از تاج العروس ). || دام صیاد. (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || گندم و جو تازه ٔ بی پوست . (منتهی الارب ). || گندم . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || جو، یا جو بی پوست و جو ترش و یا نوعی از جو که میان جو و گندم است و پوست ندارد. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). رجوع به ماده ٔ سلت در همان کتاب شود. || دیگ . (از لسان العرب ) (منتهی الارب ).
- ام بیضاء ؛ کنایه از دیگ است . (از لسان العرب ).
|| فلان ابیض و فلانة بیضاء؛ درنزد عرب کنایه است از پاکی شرف و ناموس از پلیدی و آلودگی . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || (اصطلاح صوفیه ) عقل اول است و وجود بیاض است و عدم سواد و بعضی از عرفا گفته اند که عقل اول بیاضی است که در آن هر معدومی آشکار گردد و سوادی است که هر موجودی در آن منعدم شود. (از تعریفات جرجانی ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) نام چهار قریه بمصر: 1- در کوره ٔ شرقی مصر. 2 - قریه ای که نام دیگرش منیةالحرون و واقع است در نزدیکی المحلة از کوره ٔ ج...
بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) شهری در بلاد خزر در پشت باب الابواب . (از معجم البلدان ). همان بیضا پایتخت قدیم خزر است . رجوع به بیضا شود.
بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) آبی است مر بنی عقیل و معاویةبن عقیل را در نجد. (از معجم البلدان ).
بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) نام زمینی پر آب و نخل پائین تر از ثاج و بحرین . (از معجم البلدان ).
بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) قریه های کوچکی است در قطیف و دارای نخل . (از معجم البلدان ).
بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) نام محلی است نزدیک حمای الربذة. (از معجم البلدان ).
بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) (الَ ...) نام قوس (کمان ) رسول اﷲ. (امتاع ج 1 ص 105).
ام بیضاء. [ اُم ْ م ِ ب َ ] (ع اِ مرکب ) دیگ . (از لسان العرب ) (ذیل اقرب الموارد).
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
دره ٔ بیضاء. [ دَرْ رَ ی ِ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مروارید سفید. گوهر سپید. || در اصطلاح عرفانی ، عقل اول ، چنانکه آن را روح القدس و عرش...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۴ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.