 
        
            پی 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        PY 
    
							
    
								
        پی . (اِ) نام  حرف  «پ » یعنی  باء فارسی  بسه  نقطه ٔ تحتانی  و آن از حروف  مخصوصه ٔ فارسی  است  و در تعریب  و غیر تعریب  به  فاء بدل  شود، چون  پیل  و فیل ؛ و ببای  موحده  چون  تپ و تب ؛ و به  جیم  چون  پالیز و جالیز؛ و به  غین  معجمه  چون : پرویزن  و غرویزن ؛ و به  کاف  تازی  چون : پیخ  و کیخ ؛ و به  لام  چون  سراندیپ  و سراندیل ؛ و به  میم  چون  سپاروک  و سماروک ؛ و به  واو چون  چارپا و چاروا. (غیاث ).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۲۶۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۳ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        پی راکاوا. [ پ َ ] (اِخ )  ۞  محلی  از آلپ  ماریتیم ، از بلوک لوسرام  (ناحیه ٔ نیس ). دارای  ایستگاه  سنجش  ارتفاع .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        پی  ریختن . [ پ َ / پ ِ ت َ ](مص  مرکب ) بنیاد نهادن . پی  افکندن . بنیان  گذاردن .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        پی استوار. [ پ َ / پ ِ اُ ت ُ ] (ص  مرکب ) که  دارای  پی  و عصب  محکم  است : معزی ؛ مرد درشت  و پی استوار. (منتهی  الارب ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        پی افزاره . [ پ َ/ پ ِ اَ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) ستون  (؟) : پی افزاره  سیمین  و زرین  زده درون  مشک  و بیرون  به  زر  ۞  آژده .اسدی .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        پی  آوردن . [ پ َ وَ دَ ] (مص  مرکب ) دنبال  کردن  نشان  پای . برداشتن  ایز :  زکریا به  آن  درخت  درشد، ایشان  پی  همی  آوردند چون  به  آنجا رسیدند،گ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        پی پلامور. [  ] (اِ) بهندی  دارفلفل  است . (تحفه ٔ حکیم  مؤمن ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        پی پرکرده . [ پ َ / پ ِ پ ُ ک َ دَ / دِ ] (ن مف  مرکب ) کره  اسب  و خر قوی شده  و جز آن  دو.  ||  کنایه  است  از زیرک  و مجرب . (فرهنگ  نظام ). مرد کا...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        پی تاگراس . [ گ ُ ](اِخ )  ۞  از مردم  لاسدمون ، از سرداران  یونانی  و فرمانده  سی وپنج  کشتی  که  در ایسوس به  کورش  اصغر ملحق  شد. (ایران  باستان  ج...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        پی تاگراس . [ گ ُ ] (اِخ ) فرزند اِوُاگراس ، از سرداران  یونان . (ایران  باستان  ج 2 ص 1125).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        پی  برنده . [ پ َ / پ ِ ب َرَ دَ / دِ ] (نف  مرکب ) آنکه  پی  برد. آنکه  دریابد. که  مطلع شود. که  آگاهی  یابد. ملتقص . (منتهی  الارب ).