اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

پی

نویسه گردانی: PY
پی . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) قدم . گام . پای . پا. مخفف پای که بعربی رجل خوانند. (برهان ). پشت علیای کف پا و پشت سفلای ساق پا. کف پا :
ترّست زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم .

آغاجی .


اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن
یک چند گاه زیر پی آهوان سمن .

دقیقی .


یکی شاه گیلان یکی شاه ری
که بفشاردندی گه جنگ پی .

فردوسی .


چو بر دجله یک بر دگر بگذرند
چنان تنگ پل را به پی بسپرند.

فردوسی .


بفرجام روز تو هم بگذرد
سپهر روانت به پی بسپرد.

فردوسی .


همه یال اسبان پر از مشک و می
شکر با درم ریخته زیر پی .

فردوسی .


بهر پی که برداشت قیصر ز راه
همی ریخت دینار گنجور شاه .

فردوسی .


و گر بگذری زین سخن نگذرم
سرو تخت و تاجت به پی بسپرم .

فردوسی .


بفرمود تا تاختن ها برند
همه روی کشور به پی بسپرند.

فردوسی .


چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده به آوردگاه .

فردوسی .


که لشکر کشد جنگ را سوی روم
نهد پی بر آن خاک آباد بوم .

فردوسی .


پی مور برهستی او گواست
که ما بندگانیم و او پادشاست .

فردوسی .


بدشت اندرون لشکر انبوه گشت
زمین از پی پیل چون کوه گشت .

فردوسی .


بزیر پی تازی اسبان درم
به ایران ندیدند یکتن دژم .

فردوسی .


تو مردان جنگی کجا دیده ای
که بانگ پی اسب نشنیده ای .

فردوسی .


همه مهتران نزد شاه آمدند
برهنه پی و بی کلاه آمدند.

فردوسی .


همه یال اسپان پر از مشک و می
پراکنده دینار در زیر پی .

فردوسی .


جهان و مکان و زمان آفرید
پی مور و کوه گران آفرید.

فردوسی .


چه مایه زن و کودک نارسید
که زیر پی پیل شد ناپدید.

فردوسی .


ز بالا چو پی بر زمین بر نهاد
بیامد فریدون بکردار باد.

فردوسی .


پی ژنده پیلان بخون اندرون
چنانچون ز بیجاده باشد ستون .

فردوسی .


چو از نامداران بپالود خوی
که سنگ از سر چاه ننهاد پی .

فردوسی .


بزیر پی پیلتان افکنم
بن و بیختان از جهان برکنم .

فردوسی .


کنون شهریاری به ایران تراست
پی مور تا چنگ شیران تراست .

فردوسی .


برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم .

فردوسی .


وگر هیچ کژی گمانی برم
بزیر پی پیلتان بسپرم .

فردوسی .


چو آمد بر تخت کاوس کی
سرش بود پر خاک و پر خاک پی .

فردوسی .


پی رخش رستم زمین نسپرد
ز توران کسی را بکس نشمرد.

فردوسی .


ز پر پشه تا پی ژنده پیل
همان چشمه ٔ آب و دریای نیل .

فردوسی .


ز فرمان و رایش کسی نگذرد
پی مور بی او زمین نسپرد.

فردوسی .


نخواهم زایرانیان یار کس
پی رخش و ایزد مرا یار بس .

فردوسی .


گر از رزمگه پی نهد پیشتر
بجنبد ابر خویشتن بیشتر.

فردوسی .


ز ترکان دو بهره فتاده نگون
بزیر پی اسپ غرقه بخون .

فردوسی .


یکی را ز سقلاب و شگنان و چین
نمانم که پی بر نهد بر زمین .

فردوسی .


پی او ممان تا نهد بر زمین
بتوران و مکران و دریای چین .

فردوسی .


یک امروز با کام دل می خوریم
پی روز ناآمده نشمریم .

فردوسی .


هماورد او بر زمین پیل نیست
چو گرد پی اسپ او نیل نیست .

فردوسی .


اگر خاک ما رابه پی بسپرد
ازین کرده ٔ خویش کیفر برد.

فردوسی .


رکابش گران کرد و چندی شتافت
نشان پی شاه توران نیافت .

فردوسی .


یکی لشکری گشت بر سان کوه
زمین از پی بادپایان ستوه .

فردوسی .


ز بس مردن مردم و چارپای
پیی رانبد بر زمین نیز جای .

فردوسی .


پس پشتشان ژنده پیلان چو کوه
زمین از پی پیل گشته ستوه .

فردوسی .


هر شاه که از طاعت تو بازکشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی .

منوچهری .


دهم جان گر از دل بمن بنگری
کنم خاک تن تا به پی بسپری .

اسدی .


خرد است آنکه چو مردم سپس او برود
گر گهر روید زیر پیش از خاک سزاست .

ناصرخسرو.


گویند که پیش ازین گهر کوفت
در ظلمت ، زیر پی سکندر.

ناصرخسرو.


رسول عالم عادل چو بوسه کرد زمین
شرف گرفت چو پی بر بساط ملک نهاد.

مسعودسعد.


بر مدار از مقام هستی پی
سر همانجا بنه که خوردی می .

سنائی .


دیده ام در پای او گوهر فشاند
تا چو پی بنهاد بر گوهر گذشت .

انوری .


ما و خاک پی وادی سپران کز تف و نم
آهشان مشعله وار و مژه سقا بینند.

خاقانی .


دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم .

خاقانی .


وز خاک سکندر و پی خضر
صد چشمه بامتحان گشاید.

خاقانی .


سرت خاقانیا در نیم راهیست
کز آنجا پی برون نتوان نهادن .

خاقانی .


بگردان پی شیر از این بوستان
مده پیل را یاد هندوستان .

نظامی .


پی موریست از کین تا بمهرش
سرموئیست از سر تا سپهرش .

نظامی .


ساقی پی بارگیم ریش است
می ده که ره رحیل پیش است .

نظامی .


پی بارگی سوی این مرز راند
بر و بوم ما را بگردون رساند.

نظامی .


گوزنی را که برره شیر باشد
گیا در زیر پی شمشیر باشد.

نظامی .


سکندر چو بر خوان خاقان رسید
پی خضر بر آب حیوان رسید.

نظامی .


پی آهو از چشمه انگیخته
چو بر نیفه ها نافه ها ریخته .

نظامی .


زمین عجم گورگاه وی است
درو پای بیگانه وحشی پی است .

نظامی .


تا او نشدی ز مرغ تا مور
کس پی ننهاد گرد آن گور.

نظامی .


چو شه شد بنزدیک آن گور تنگ
درآمد پی بادپایان به سنگ .

نظامی .


پالیده ٔ دانه ٔ تو گشتم
خاک پی تو در بهشتم .

نظامی .


پی بر پی او نهاد و بشتافت
در تشنگی آب زندگی یافت .

نظامی .


پی شاه اگر آفتابی کند
به هر جا که تا به خرابی کند.

نظامی .


سالها بگذرد که حادثه را
نرسد در حریم ملک تو پی .

ظهیر.


پس از عزم آهو گرفتن به پی
لگد خورده از گوسفندان حی .

سعدی .


دل نعره زنان ملک جهان می طلبد
پیوسته حساب جاودان می طلبد
مسکین خبرش نیست که صیاد اجل
پی در پی او نهاده جان می طلبد.

باباافضل .


چو خواهی برتر از عالم نهی پی
بگو ترک جهان و هر چه در وی .

امیرخسرو.


حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش را بزیر پی .

حافظ.


مردان رهش بهمت و دیده روند
زآن در ره او نشان پی پیدا نیست .

؟ (از انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف ص 25).


|| مقدار درازی یک کف پا :
بشهر اندرآمد سراسر سپاه
پیی رانبد بر زمین هیچ راه .

فردوسی .


بگیتی پیی خاک تیره نماند
که مهر نگین مرا برنخواند.

فردوسی .


برآمد خروش از در هر دو شاه
پیی را نبد بر زمین هیچ راه .

فردوسی .


به صدپی اندر ده جای ریگ چون سرمه
به ده پی اندر صد جای سنگ چون نشتر.

فرخی .


نکرد یک شب خواب و نخورد یکروز آب
نیافت یک پی راه و ندید یک تن یار.

مسعودسعد.


یک پی زمین نماند که از زخم تیغ تو
از خون کنار خاک چو دریا کنار نیست .

مسعودسعد.


بوالفضولی سؤال کرد از وی
چیست این خانه شش بدست و سه [دو] پی .

سنائی .


خبرت هست که زین زیر و زبر بیخردان
نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر.

انوری .


گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد
گرچه با گوی بمیدان شدنم نگذارند.

خاقانی .


خاک هر پی خون تست از کوی یار
پی زکوی یار نگسستی هنوز.

خاقانی .


|| فاصله ٔ میان دو پا گاه راه رفتن . پا. قدم :
رفتن من دو پی بود و آنگاه
تکیه بر چوب و بر عصا باشد.

مسعودسعد.


|| قدم . قدوم :
پی میزبان بر تو فرخنده باد
همه تاجداران ترا بنده باد.

فردوسی .


درخت بدنیت خوشیده شاخست
شه نیکونیت را پی فراخست .

نظامی .


ز لهراسپ دارد همانا نژاد
پی او بر این بوم فرخنده باد.

فردوسی .


- اقبال پی :
آن یکی پرسید اشتر را که هی
از کجا می آیی ای اقبال پی ۞ .

مولوی .


- بخشنده پی . (فردوسی ).
- پسندیده پی :
حکایت شنو کودک نامجوی
پسندیده پی بود و فرخنده خوی .

سعدی .


- پیاپی . رجوع به پیاپی شود.
- پی در پی . رجوع به پی در پی شود.
- پی شوم :
بتاراج برد آن بر و بوم را
که ره بسته باد آن پی شوم را.

نظامی .


- پی مبارک :
هست ما را بفر و تارک او
همه چیز ازپی ِ مبارک او.

نظامی .


- تیزپی :
وز آنجا یکی تیزپی برگرفت
ره ساربانان قیصر گرفت .

نظامی .


بسر برد روزی دو در رود و می
دگر باره شد مرکبش تیزپی .

نظامی .


- خجسته پی :
خجسته پی و نام او زردهشت
که آهرمن بدکنش را بکشت .

دقیقی .


- خشک پی .
- درپی . رجوع به پی (در معنی دنبال ) شود.
- سبک پی :
سبک پی چو یاران بمنزل رسند
نخسبد که واماندگان از پسند.

سعدی .


- سپیدپی .
- سخت پی (فردوسی ) .
- سست پی :
من از تخمه ٔ بهمن و پشت کی
چرا ترسم از رومی سست پی .

نظامی .


- شوم پی (فردوسی ) .
- فرخ پی :
بدو گفت فرخ پی و روز تو
همان اختر گیتی افروز تو.

فردوسی .


او همانست که محمود جهان را بگشود
سبب او بود و بفرخ پی او یافت ظفر.

فرخی .


که جام جهان بین و تخت کیان
چگونست بی فر فرخ پیان .

نظامی .


که این اختران گرچه فرخ پیند
ز نافرخی نیز خالی نیند.

نظامی .


- فرخنده پی :
یکی آفرین کرد پرمایه کی
که ای نامداران فرخنده پی .

فردوسی .


چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت بدرگاه حی .

سعدی .


- فیروزپی :
نپنداری ای خضر فیروزپی
که از می مرا هست مقصود می .

نظامی .


- گم کرده پی :
سلاطین عزلت سلاطین حی
منازل شناسان گم کرده پی .

سعدی .


- مبارک پی .
- نیک پی :
ز گفتار او شاد شد شهریار
ورا نیک پی خواند و به روزگار.

فردوسی .


بخوان و شکار و ببزم و به می
بنزدیک خاقان بدی نیک پی .

فردوسی .


گرانمایه اغریرث نیک پی
از آمل گذارد سپه را به ری .

فردوسی .


دو شاه سرافراز و دو نیک پی
نبیره ٔ سرافراز کاووس کی .

فردوسی .


بمجنون یکی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیایی به حی .

سعدی .


- نیکوپی :
جان من کمتر ز طوطی کی بود
جان چنین باید که نیکو پی بود.

مولوی .


و گاه مضاف افتد چون :
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۶۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
پی آب . [ پ َ ] (اِ) نامی که در دامغان و خوار به پَدَه دهند. رجوع به پده شود. و نیز آن را در این نواحی پی چوب گویند. رجوع به پی چوب ش...
پی سر. [ پ َ / پ ِ س َ ] (اِ مرکب ) (از: پی ، پشت + سر بمعنی رأس پشت گردن ) قفا. قذال . || پشت گردنی . لت . سیلی که بپشت گردن زنند.زدن به ...
پی رس . [ پ َ / پ ِ رَ ] (نف مرکب ) آنکه از عقب و از پی رسد. آنکه از دنبال درآید و ملحق گردد.
پی رو. [ رَ وَ ] (اِخ ) نامی رود نیل را آنچنانکه در کتیبه ٔ داریوش بزرگ که نزدیک کانال سوئز یافته اند آمده است . (ایران باستان ج 1 ص 571).
پی زن . [ پ َ /پ ِ زَ ] (نف مرکب ) قایف . آنکه از اثر پای پیماینده را شناسد : بعد از دیدن آن غار و سنگلاخ در خصوص ابی کرز پی زن شبهه کردم ...
پی تی . (اِ) دیزی کوچک . دیزی . تیَره (در تداول مردم قزوین ). || آبگوشت .
پی تی . (اِ) پیچّی . (در تداول مردم قزوین ). لقمه . پیته .
پی تی . (اِخ ) ۞ نام زنی غیبگوی در معبد دلف . رجوع به پی تیا و ایران باستان ج 1 ص 272 و 665 و 667 و 749 و 781 و ج 2 ص 1214 و 1226 و 1227 شود)...
پی جو. [ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) جوینده ٔ اثر پا. مجازاً، فاحص . کاونده . جستجوکننده .- پی جوی کسی (چیزی ) شدن ؛ در جستجوی آن بودن .
پی جوب . [ پ َ / پ ِ ] (اِمرکب ) (از: پی بمعنی دنبال + جوب ، مصحف جوی ، نهر آب ) قسمی سفیدار، و در منجیل و خوار و دامغان بدین نام مشهور است . ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۲۷ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.