تبر. [ ت َ ب َ ] (اِ) محمد معین در حاشیه ٔبرهان آرد: پهلوی «تبرک »
۞ ، ارمنی «تپر»
۞ ، کردی «تفر»
۞ ، «تویر»
۞ ، بلوچی «تپر»
۞ ، «توار»
۞ ، «تفر»
۞ ، روسی «تپر»
۞ ، طبری «تور»
۞ ، مازندرانی کنونی «تُر»
۞ ، گیلکی «تبر»
۞ ، فریزندی و نطنزی «تور»
۞ ، اشکاشمی «تووور»
۞ ، وخی «تیپار»
۞ ، زباکی «توار»
۞ - انتهی . آلتی باشد از فولاد که بدان چوب درخت بشکنند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). با لفظ زدن و خوردن مستعمل . (آنندراج ). آلتی است از آهن با دسته ٔ چوبی یا آهنی که با آن چوب را می شکافند و خورد [ خرد ] میکنند. (فرهنگ نظام ).
۞ آلتی از فولاد که دسته ٔ چوبین دارد و بدان چوب و درخت شکنند. (ناظم الاطباء). فأس . (المعرب جوالیقی ص
228). از اسبابهای چوب بران و نجاران است . (سفر تثنیه
19: دو
20:
19 و اول اسماعیل
20 و کتاب اشعیا
10:
15) (قاموس کتاب مقدس ص
244 ذیل تبر یا کوپال )
: برگیرکنند
۞ و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان .
خجسته .
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
کجا زو تبر ارّه و تیشه کرد.
فردوسی .
راست گفتی بهم همی شکنند
سنگ خارا بصدهزار تبر.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 103).
اخگرهم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
عسجدی .
این بدرّد ترک رویین را چو هیزم را تبر
وآن شود در سینه ٔ جنگی چو در سوراخ مار.
منوچهری .
جانت را دانش نگه دارد ز دوزخ همچنانک
بر نگه دارد درختان را ز آتش وز تبر.
ناصرخسرو.
چون زدستی خود تبر بر پای خود
خود پزشک خویش باش ای دردمند.
ناصرخسرو.
یاربد را مکن بخشم بتر
نکند شیشه کس رفو به تبر.
سنائی .
دست زوال تا ابد ازبهر چون تو یار
در بیخ این درخت نخواهد زدن تبر.
انوری (از آنندراج ).
درخت اگر متحرک شدی ز جای بجای
نه جور اره کشیدی و نی جفای تبر.
انوری (از امثال و حکم ج 2 ص 785).
ز بیم فلک در ملک می پناهم
ز ترس تبر در گیا میگریزم .
خاقانی .
چون شرر شد قوی همه عالم
طعمه سازد چه حاجت تبر است ؟
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 67).
هین تبر در شیشه ٔ افلاک از آنک
گل به نیل جان غمخوار آمده ست .
خاقانی (ایضاً ص 509).
تبر بر نارون گستاخ می زد
به دهره سروبن را شاخ میزد.
نظامی .
نیست بر بیخ دولت اینان
تبری چون دعای مسکینان .
اوحدی .
خورد نخل عمر عدویت تبر
بتو هیمه ٔ تر فروشد اگر.
ظهوری (از آنندراج ).
|| قسمی از تبر در قدیم از آلات جنگ بوده و آن را تبرزین هم میگفتند. (فرهنگ نظام )
: تبر از بس که زد به دشمن کوس
سرخ شد همچو لالکای خروس .
رودکی .
یکی ترک بد نام او گرگسار
گذشته بر او بر بسی روزگار...
ز آهرمن بدکنش بد بتر
بجنگ اندرون بد سلاحش تبر.
دقیقی .
ز بانگ سواران پرخاشخر
درخشیدن تیغ و زخم تبر.
فردوسی .
ز جوش سواران و بانگ تبر
همی سنگ خارا برآورد پر.
فردوسی .
برآمد چکا چاک زخم تبر
خروش سواران پرخاشخر.
فردوسی .
مردی دویست چنانکه ساخته بودند پیدا آمدند و قاید به میان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
328).
شکرند از سخن خوب و سبک شیعت را
بسخنهای گران ناصبیان را تبرند.
ناصرخسرو.
گر تو لشکرشکنی داری و کشورگیری
پادشا از چه دهد گنج به لشکر از خیر
چون ترا نَدْهد از آن تا تو به لشکرشکنی
سر به شمشیر دهی تن به تبر دیده به تیر.
سوزنی .
مرا خود کجا باشد از سر خبر
که تاج است بر تارکم یا تبر؟
(بوستان ).
-
امثال :
تبر را داده ( تبر را گم کرده ) پی سوزن میرود (سوزن می خرد)، نظیر: خر دادن و خیار ستدن ؛ چون گولان گرانی را به ارزانی بدل دادن
: صحبت او مخر و عمر مده زیرا
جز که نادان نخرد کس به تبر سوزن .
ناصرخسرو(از امثال و حکم ج 1 ص 541).
چونکه درین چاه چو نادان بباد
داده تبر در طلب سوزنم .
ناصرخسرو (ایضاً).
-
از سوزن تبر کردن ؛ خردی را بزرگ نمودن ، نظیر: یک کلاغ چهل کلاغ
: خرسر تا بازشناسد از آنک
می نتوان ساخت ز سوزن تبر.
سوزنی .
-
چاچی تبر، تبر چاچی ؛ تبر منسوب به چاچ . تبری بسیار عالی که در چاچ می ساخته اند
: ز بس جوشن و خود و چینی سپر
ز بس نیزه و گرز و چاچی تبر.
فردوسی .
رجوع به چاچ شود.