جو. (اِمص ) از جوییدن . جُستن :جست  و جو؛ جستجو. (فرهنگ  فارسی  معین ).  || (فعل  امر) جوی . بجوی . (فرهنگ  فارسی  معین ).  ||  (نف  مرخم ) جو(ی ) نعت  فاعلی  از جُستن ، جوییدن .
- آزرمجو 
: دو صاحبدل  نگه  دارند مویی 
هم ایدون  سرکش  و آزرمجویی . 
سعدی .
رجوع  به  آزرمجو شود.
-  
چاره جو . رجوع  بهمین  کلمه  شود.
- عربده جو 
: ز چرخ  عربده جویش  خدنگ  تیر جفا
نخست  در دل  مردان  هوشیار آید. 
سعدی .
هرآنکه  بر رخ  منظورِما نظر دارد
به  ترک خویش  بگوید که  یار عربده جوست . 
سعدی .
- عیبجو 
: بکس  تا عیب جویانم  نگویند
نمی آید ملخ  در چشم  شاهین . 
سعدی .
- کارجو 
: چون  بند کرد در تن  پیدایی 
این  جان  کار جوی  نه  پیدا را. 
ناصرخسرو.
رجوع  به  کارجو و کارجوی  شود.