اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

جواظ

نویسه گردانی: JWʼẒ
جواظ. [ ج َوْ وا ] (ع ص ) مرد ضخم خرامان رفتار بسیارگوی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بسیارخوار. (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد). || مرد بسیارفریاد و بی قرار و عاجز و متکبر درشتخو. (منتهی الارب ). || مالدار بسیار بخیل . (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد). || و گویند بمعنی کوتاه بالای شکم گنده است . و فراء گوید مرد دراز تنومند و بسیارخوار و بسیارآشام متکبر کافر. (ذیل اقرب الموارد). || (اِ) شور و غوغای فتنه . (منتهی الارب ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۰ ثانیه
جواظ. [ ج ُ ] (ع اِ) بی قراری و بی صبری . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
جواز. [ ج َ ] (ع اِ)روا. || تساهل . (منتهی الارب ). امکان و تساهل . (اقرب الموارد). || آب که مواشی و زراعت را دهند. (منتهی الارب ). آبی ...
جواز. [ ج َوْ وا ] (ع ص ) کوزه فروش . (منتهی الارب ).
جواز. [ ج ُ ] (ع اِ) تشنگی . (منتهی الارب ).
جواز. [ ج ُ ] (اِ) هاون سنگین و چوبین را گویند که سیر در آن کوبند و به عربی مهراس خوانند. (برهان ) : ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت...
خط جواز. [ خ َطْ طِ ج َ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی که برای گذشتن کالا و رونده بگذربانان نویسند و در هند دستک گویند. (از ناظم الاطباء) (غیا...
بی جواز. [ ج َ ](ص مرکب ) بی اجازه . بدون اجازه . بی رخصت : بدو پهلوان گفت کای دیوسازچرا رفتی از نزد من بی جواز؟فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص ...
جواز دادن . [ ج َدَ ] (مص مرکب ) رخصت دادن . اجازه دادن : کسی کو بشهر محبت نیایدبده سوی دشت عداوت جوازش . ناصرخسرو.خواستم کز ولایت قهرش برو...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.