اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

حافظ

نویسه گردانی: ḤAFẒ
حافظ. [ ف ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حفظ. نگاهدارنده . نگاهدار. نگهدار. نگهبان . (مهذب الاسماء). گوشدار. دارنده . بازدارنده . حفیظ (در همه ٔ معانی ). حارس . رقیب . مُقاعد. قعید. واقی . صائن . حامی . مسیطر. (منتهی الارب ). ج ، حفظة، حفاظ، حافظون ، حافظین : فاﷲ خیرٌ حافظاً و هو ارحم الراحمین . (قرآن 64/12).
وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار.

منوچهری .


شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدا ناصر دین امم [ کذا ].

منوچهری .


لعظمک فی النفوس تبیت ترعی
بحفاظ و حراس ثقات .

(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92 1).


ناصر دین اﷲ الحافظ لعباد اﷲ. (تاریخ بیهقی ص 298). ناصر دین اﷲ و حافظ بلاد اﷲ المنتقم من اعداء اﷲ ابوسعید مسعود. (تاریخ بیهقی ص 377).
خاقانی است خاک درت حافظش تو باش
زین مشت آتشی که ندارند رای خاک .

خاقانی .


مداخل و مخارج آن نواحی بمردان و حافظان هشیار سپرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || آنکه کلام خدای از بر دارد. آنکه قرآن را بتمامه یا قسمت عمده ٔ آنرا از بر دارد. آنکه تمامی قرآن از بر دارد و گاهی با قراآت سبعة. ج ، حُفّاظ :
حافظم در مجلسی دُردی کشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم .

حافظ.


|| آنکه کتابی و یا مطلبی فراگیرد و حفظ کند. || یادگیر. یادگیرنده . || راه هویدا و راست . (منتهی الارب ). || مطرب و قوّال . (غیاث ) :
سازدرآغوش هر سو مطربان زهره سوز
نشتر مضراب هر یک با رگ جانی قرین
حبذا حفاظ خوش الحان که مرغ لهجه شان
در دل بلبل فشارد ناخن صوت حزین .

طالب آملی .


|| مردی حافظالعین ؛ مرد بیدار که خواب بر وی غلبه نکند. (منتهی الارب ). || در اصطلاح درایة بمعنی متقن است . و از ظاهر بعض گفته های علمای عامه ، حافظ مترادف محدّث است و برخی دیگر گفته اند که حافظ کسی را گویند که عارف بحدیث بوده و متقن باشد و بعضی گفته اند: حافظ کسی است که به اکثر مشایخ هر طبقه از احادیث عالم و دانا باشد بطوری که آنچه را که از هر طبقه ازایشان می شناسد بیشتر از کسانی باشند که عارف به اوضاع و احوالشان نمی باشد. در اصطلاح مسلمانان به یکی ازدو معنی اطلاق میگردد اول کسی که قرآن از بر داشته باشد دوم کسی که صدهزار حدیث از بر داشته باشد. (نامه ٔ دانشوران ، در ترجمه ٔ احوال حافظ ابرو). || سمعانی گوید: در بغداد حافظ به کسی گویند که جامه های مردم در جامه دان حمام نگاه دارد. (انساب سمعانی ص 150 ب ). جامه دار. سمعانی گوید: لقب عده ای از ائمه است که حدیث را میشناخته اند و مدافع و حافظ حدیث بوده اند. از استاد خود ابوالقاسم اسماعیل بن محمدبن فضل که در اصفهان سمت حافظی داشت ، شنیدم که میگفت به اصفهان با ابوزکریا یحیی بن ابی عمروبن منذة و ابوعبداﷲ محمدبن عبدالواحد الدقاق ، حدیثی از شیخی شنیدیم ، پس من نام ابوزکریا یحیی را با لقب «الشیخ الامام الحافظ» نوشتم ، و چون جدا شدیم دقاق بمن گفت : شرم نکردی ؟ چگونه برای یحیی بن منذة لقب «حافظ» نویسی ؟ او چه حدیثی از بر دارد؟ گفتم : ای شیخ محمد اگر میگوئی «حافظ» را فقط برای کسی نویسند که تمام احادیث پیغامبر بداند پس نبایستی برای کسی این عنوان نویسند، و اگر برای کسی که بعض از احادیث داند و بعضی نداند حافظ گفتن رواباشد، پس من و یحیی و تو و همه در آن برابریم ، پس دقاق ساکت شد. (انساب سمعانی ص 150 الف و ب ). || (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . (مهذب الاسماء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۵۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
حافظ. [ ف ِ ] (اِخ ) ابوعبداﷲ. رجوع به حافظ زیّنی شود.
حافظ.[ ف ِ ] (اِخ ) ابوعلی . رجوع به حافظ نیشابوری شود.
حافظ. [ ف ِ ] (اِخ ) ابومیمون . رجوع به حافظ لدین اﷲ شود.
حافظ. [ ف ِ] (اِخ ) ابونصیر. رجوع به حافظالدین ابونصیر شود.
حافظ. [ ف ِ ] (اِخ ) ابونعیم . رجوع به ابونعیم احمدبن عبداﷲبن احمد... اصفهانی شود.
حافظ. [ ف ِ ] (اِخ ) ابیوردی ، زین الدین . او راست : المعجم . رجوع به زین الدین حافظ ابیوردی شود.
حافظ. [ ف ِ ] (اِخ ) احمد.رجوع به احمدبن حسین بن خیرون و احمدبن خیرون شود.
حافظ. [ ف ِ ] (اِخ ) احمد (خواجه ...). حفظ کلام دارد و از مردم هرات است . او راست :گفتمش در نظر آن رخ بصفای قمر است زیر لب خنده زنان گفت صفای...
حافظ. [ ف ِ ] (اِخ ) احمد قزوینی . ازجمله ٔ مطربان و نغمه سرایان عهد شاه عباس . (ترجمه ٔ تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج 4 ص 88).
حافظ. [ ف ِ ] (اِخ ) اسکافی . رجوع به هبةاﷲ... شود.
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۱۶ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.