گفتگو درباره واژه گزارش تخلف حبر نویسه گردانی: ḤBR حبر. [ح ِ ب ِرر ] (اِخ ) دو کوه در دیار سلیم است ، معنی جز این نداشته و مرتجل است . ابن مقبل گوید : سل الدار من جنبی حبر فواهب الی ما تری هضب القلیب المضیح .و عبید گوید:فعردة فقفا حبرلیس بها منهم عریب .(معجم البلدان ج 3 ص 208). واژه های قبلی و بعدی واژه های همانند ۲۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۳ ثانیه واژه معنی حبر حبر. [ ح ِ ] (ع اِ) زگاب . سیاهی . دوده . دوده ٔ مرکب . مرکب ۞ . مداد. نقس . زگالاب . سیاهی دوات : بر پر الفی کشید نتوانست از بی قلمی و یا ز بی... حبر حبر. [ ح َ ] (ع اِ) دانشمند یهود. (بیان الادیان ). عالم یهود. (مفاتیح العلوم ). دانشمند یهود و جزایشان . (السامی فی الاسامی ). عالم جهودان . (م... حبر حبر. [ ] (اِ) قسمی جامه . نوعی نسیج . برد یمانی موجدار. (فرهنگ البسه ٔ نظام قاری ) : نرمدست و قطنی و خارا و حبربرد و ابیاری و مخفی آشکار. نظ... حبر حبر. [ ح َ ] (ع مص ) حَبْرة. حُبور. شاد شدن . شادمانی . شاد کردن . شادمانه کردن . (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی ). آراستن سخن و جامه و ... حبر حبر. [ ح َ ب َ ] (ع مص ) به شدن زخم . حَبر. حَبرَة. حُبوُر. || شادی . سرور. شاد کردن . و رجوع به حبر شود. || ضرب و نشان آن باقی ماندن . ... حبر حبر. [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حبیر. حبر حبر. [ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ حِبرَة. حبر حبر. [ ح ِ ب ِ ] (ع اِ) زردی دندان . حبر حبر. [ ح َ ب ِ ] (ع ص ) نازک . تازه . ملائم . || (اِ) نوعی از برد یمانی . رجوع به حبرة شود. حبر حبر. [ ح ُ ب ُ ] (ع اِ) حبرحبر، کلمه ای است که بدان گوسپند را برای دوشیدن خوانند. تعداد نمایش: 10 20 50 100 همه موارد « قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی » نظرهای کاربران نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست. برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود