اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

حبش

نویسه گردانی: ḤBŠ
حبش . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) حبشه . رجوع به حبشه شود. || زمین حبش . حبشه . حبشستان :
و از آنجایگه شاه خورشیدفش
بیامد دمان تا زمین حبش ۞ .
دورویست خورشید آئینه وش
یکی روی در چین یکی در حبش .

نظامی .


غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش .

سعدی (بوستان ).


|| حبشیان :
برهنه بجنگ اندر آمد حبش
غمی گشت از آن لشکر شیرفش .

فردوسی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
حبش . [ ح َ ] (ع مص ) حباشه . گرد آوردن چیزی برای کسی . (از منتهی الارب ). رجوع به حباشه شود.
حبش . [ ح ُ ب ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حبشی .
حبش . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) [ درب الَ ... ] در خطه ٔ هذیل به بصره باشد. منسوب به قوم حبش . و آنان قومی از حبشه بودند که عمر رضی اﷲ عنه ایشان ...
حبش . [ ح َب َ ] (اِخ ) (قصر...) موضعی است نزدیک تکریت و در آن مزارعی که از اسحاقی مشروب شوند. (معجم البلدان ).
حبش . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) (برکة الَ ...) مزرعه ٔ نزهة است بدان سوی قرافه ٔ مصر.
حبش . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان غنی بیگلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان 12000 گزی خاور ماه نشان 9000 گزی راه مالرو عمومی . کوهستانی ، س...
حبش . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد34 هزارگزی جنوب خاوری آغ کند. 40/5 هزارگزی شوسه ٔ میانه به زن...
حبش . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) نام یکی از نه پسر حام بن نوح (ع ) و پدر قوم حبشه است .
حبش . [ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن محمد تفلیسی . مکنی به ابی الفضل . یکی از علمای نجوم وطب . او راست : المعرض الی علم النجوم به فارسی . و کت...
حبش . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) ابن سابق علی کرمانی . نصرةالدین حبش بن سابق علی ، حکمران بم کرمان است . رجوع به سابق علی و بدایع الازمان فی وقایع...
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.