حسان
نویسه گردانی:
ḤSAN
حسان . [ ح َس ْ سا ] (اِخ ) ابن غدیر. مجمعبن یعقوب گوید: او را دریافتم و او پیر بود. و او داستان عشق خود را به دختری برایم نقل کرد؛ که در جوانی او را دیدم و عاشق او گردیدم و خواستگاری کردم و موفق نشدم و از او دور شدم . و در پیری وقتی که در ناحیتی میگشتم ، پیرزنی را دیدم که احوال من همی جست ، و چون تحقیق کردم همان دختر بود که در جوانی دیده بودم . پس شعری در حق او سروده که چنین آغازد:
قالت اسامة یوم برقة واسط
یا ابن الغدیر لقد جعلت نفیر.
(البیان و التبیین جاحظ و حاشیه ٔ آن ج 2 ص 85 و ص 153).
واژه های همانند
۸۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
حسان . [ حَس ْ سا ] (ع ص ) بسیار نیکو. بسیار خوب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (شرفنامه ). نیکوروی . (مهذب الاسماء).
حسان . [ ح ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حِسین و حَسَن و حَسناء و حَسَنَة. خوبان . نیکوان . (منتهی الارب ).
حسان . [ حُس ْ سا ] (ع ص ) نعت مذکر از حسن . مانند حُسان و حَسَن و حاسِن و حَسین ج ، حسانون .
حسان . [ ح ُ ] (ع ص ) نعت مذکر از حسن .
حسان . [ حَس ْ سا ] (اِخ ) (قریه ٔ...) قریه ای نزدیک هرات . (حبیب السیر ج 2 ص 397 س 19).
حسان .[ حَس ْ سا ] (اِخ ) قریه ای است میان واسط و دیر عاقول و آن را قرنا ام حسان نیز گویند. (معجم البلدان ).
حسان . [ حَس ْ سا ] (اِخ ) دهی است نزدیک مکه و آنرا ارض حسان نیز نامند.
حسان . [ حَس ْ سا ] (اِخ ) ابن ابراهیم مکنی به ابی هشام ، قاضی کرمان . محدث است .
حسان . [ حَس ْ سا ] (اِخ ) ابن ابی حسان العبدی . صحابیست . (قاموس الاعلام ترکی ).
حسان . [ حَس ْ سا ] (اِخ ) ابن ابی ساسان . مکنی به ابی عبداﷲ محدث است .