حش
نویسه گردانی:
ḤŠ
حش . [ ح َش ش ] (ع مص ) حش نار؛ برافروختن آتش را. || کاویدن آتش را. || حش ید؛ خشک شدن دست و شل شدن آن . || حش ودی ؛ خشک گردیدن خرمابن . || حَش ِ فرس ؛ تیزرو شدن اسپ . || حَش حشیش ؛ درودن گیاه خشک . (منتهی الارب ). || حش کسی ؛ اصلاح حال وی کردن . || حش مال ؛ افزودن آن . || حش به کسی چیزی را؛ بخشیدن بدو چیزی را. || حش صید؛ فروگرفتن شکار را از دو سوی . || حش فرس ؛ گیاه دادن اسپ را. (منتهی الارب ). || پر بر تیره چفسانیدن . پر بر تیر نشاندن . (تاج المصادر بیهقی ).
واژه های همانند
۲۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
هش . [ هََ ش ش ] (ع مص ) برگ از درخت ریزانیدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ).به عصا زدن برگ درخت را تا فروافتد. (منتهی الارب...
هش . [ هََش ش ] (ع ص ) سست و نرم از هر چیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || اسب بسیار خوی آور. خلاف صلود. (غیاث اللغات ) (اقرب الموارد...
هش بش . [ هََ ش ْ شُم ْ ب َش ش ] (ع ص مرکب ، از اتباع ) تازه روی و خندان و شاداب . (یادداشت به خط مؤلف ): انا به هش بش ؛ ای فرح مسرور. (ا...
هش دار. [ هَُ ] (اِمص مرکب ) در اصل فعل امر از «هش داشتن » است اما به صورت اسم مصدر به کار میرود، مانند خبردار.- هش دار دادن ؛ خبر کردن . متو...
هش رفته . [ هَُ رَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) آنکه هوش خود را از دست داده . بیهوش : بپرسید کآن لعبت دلپسندکه هش رفتگان را کند هوشمند... نظامی ....
هش زدای . [ هَُ زَ / زِ / زُ ] (نف مرکب ) آنچه هوش و عقل را زایل کند. || (اِ مرکب ) به معنی شراب است که هوش را میزداید و زایل مینماید. (ان...
هش آباد. [ هَِ ] (اِخ ) دهی از بخش ترک شهرستان میانه دارای 355 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیائی...
تازی هش . [ هَُ ] (ص مرکب ) دارنده ٔ هوش عربی . مؤلف آنندراج آرد: جناب خیرالمدققین در شرح این بیت که :من آن روم سالار تازی هشم که چون د...
هش کردن . [ هَُ ک َ دَ ] (مص مرکب )به هوش آوردن . بیدار کردن . هشیار کردن : دیو را نطق تو خامش می کندگوش ما را گفت ِ تو هش میکند.مولوی .
خیره هش . [ رَ / رِ هَُ ] (ص مرکب ) خرفت . کودن : ترا راهزن خواند و مارکش مرا دیو مردم خورخیره هش .اسدی .