اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

هش

نویسه گردانی:
هش . [ هََ ش ش ] (ع مص ) برگ از درخت ریزانیدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ).به عصا زدن برگ درخت را تا فروافتد. (منتهی الارب ). برگ ریزانیدن برای گوسپند. (از مصادراللغة زوزنی ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
هش . [ هََ ] (اِ) به معنی رفتن باشد که نقیض آمدن است . (برهان ). جهانگیری این بیت سیدعزالدین را شاهد آورده : گر برِ تهمتن هشی به مصاف ار ...
هش . [ هَُ ] (اِ) مخفف هوش . زیرکی و ذهن و عقل و شعور. (برهان ) : هر پنج زن دستها ببریدند و آگاهی نداشتند که هش ازایشان بشده بود از نیکوروی...
هش . [ هَُ ش ْ ش َ ] (اِ صوت ) صوتی است که در بازداشتن خر از رفتن گویند و در ادای آن «ش » را مشدد ادا کنند و کشند. چُش َّ. هُشّه . (از یادداشت ...
هش . [ هََش ش ] (ع ص ) سست و نرم از هر چیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || اسب بسیار خوی آور. خلاف صلود. (غیاث اللغات ) (اقرب الموارد...
خیره هش . [ رَ / رِ هَُ ] (ص مرکب ) خرفت . کودن : ترا راهزن خواند و مارکش مرا دیو مردم خورخیره هش .اسدی .
هش بش . [ هََ ش ْ شُم ْ ب َش ش ] (ع ص مرکب ، از اتباع ) تازه روی و خندان و شاداب . (یادداشت به خط مؤلف ): انا به هش بش ؛ ای فرح مسرور. (ا...
هش دار. [ هَُ ] (اِمص مرکب ) در اصل فعل امر از «هش داشتن » است اما به صورت اسم مصدر به کار میرود، مانند خبردار.- هش دار دادن ؛ خبر کردن . متو...
هش آباد. [ هَِ ] (اِخ ) دهی از بخش ترک شهرستان میانه دارای 355 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیائی...
تازی هش . [ هَُ ] (ص مرکب ) دارنده ٔ هوش عربی . مؤلف آنندراج آرد: جناب خیرالمدققین در شرح این بیت که :من آن روم سالار تازی هشم که چون د...
هش رفته . [ هَُ رَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) آنکه هوش خود را از دست داده . بیهوش : بپرسید کآن لعبت دلپسندکه هش رفتگان را کند هوشمند... نظامی ....
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.