اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

حلی

نویسه گردانی: ḤLY
حلی . [ ح ُ ] (اِ) حُلی ّ. (غیاث ) :
غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان
خون تیغ را حلی است چو بیرون شد از نیام .

خاقانی .


بگهرهای تر از لعل لبت
بحلیهای زر از سیم تنت .

خاقانی .


شب چون حلی ستاره در هم پیوست
ماهم چو ستارگان حلیها بربست
با بانگ حلی چو در برم آمد مست
از طالع من حلیش حالی بگسست .

خاقانی .


- حلی آب ؛ آن نقوش را گویند که از وزیدن باد بر آب پدید آید.
- حلی بند ؛ یعنی آراینده ٔ زمین بسبزه و آفریننده ٔ مروارید از قطره ٔ آب . (شرفنامه ٔ منیری ) :
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب .

نظامی .


- حلی دار ؛ زیوردار. پیرایه دار :
همه دل گوهر و رخ کرده حلی دار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان بخراسان یابم .

خاقانی .


- حلی وار ؛ مانند حلی . زیورگونه :
چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی
دست در گردن تیغ تو حلی وار مرا.

خاقانی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
حسین حلی . [ ح ُ س َ ن ِ ح ِل ْ لی ] (اِخ )ابن کمال الدین الابزر الحسینی الحلی ادیب شاعر رجال شناس . او راست : کتاب الرجال . (معجم المؤلفین ...
حسین حلی . [ ح ُ س َ ن ِ ح ِ ل ل ] (اِخ ) ابن دره نیلی عالم فقیه بود و در نیل در 644 هَ . ق . درگذشت و جنازه اش را به حله بردند. تصانیف ...
راجح حلی . [ ج ِ ح ِ ح ِل ْ لی ] (اِخ ) ابوالوفا شرف الدین راجح بن اسماعیل الاسدی الحلی شاعر ادیب در نیمه ٔ ربیعآلاخر 570 هَ . ق . / 1418 م .در...
علامه حلی . [ ع َل ْ لا م َ ح ِل ْلی ] (اِخ ) حسن بن سدیدالدین یوسف بن زین الدین علی بن مطهر حلی ، مکنی به ابومنصور و ابن مطهر، و ملقب به ...
صفی الدین حلی . [ ص َ یُدْ دی ن ِ ح ِل ْ لی ] (اِخ ) عبدالعزیزبن سرایابن علی بن ابی القاسم السنبسی الطائی . وی شاعر عصر خود بود در کوفه متو...
جعفر محقق حلی . [ ج َ ف َ رِ م ُح َق ْ ق ِ ق ِ ح ِل ْ لی ] (اِخ ) رجوع به جعفربن حسن ...و رجوع به محقق حلی و نیز رجوع به علامه ٔ حلی شود.
جلال الدین حلی . [ ج َ لُدْ د ن ِ ] (اِخ ) هبةاﷲ بخاری مکنی به ابوالمظفر. رجوع به جلال الدین بخاری شود.
جمال الدین حلی . [ ج َ لُدْ دی ن ِ ح ِل ْ لی ] (اِخ ) معروف به علامه ٔ حلی . رجوع به علامه ٔ حلی در همین لغت نامه شود.
حسام الدین حلی . [ ح ُ مُدْ دی ن ِ ح ِ ل ْ لی ] (اِخ ) محمودبن درویش علی حلی . وی در 1068 هَ . ق . اجازه ای برای محمدبن دنانةبن حسین کعبی ...
هلی . [ هَُ ] (اِ) نامی است که در نور و آمل به برقوق دهند. (یادداشت مؤلف ).
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۵ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.