 
        
            حوس 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        ḤWS 
    
							
    
								
        حوس . [ ح َ ] (ع  مص ) بسیار جُستن .  ||  گرد سرای  گشتن  بطلب  چیزی .  ||  پاسپر کردن . ||  دامن کشان  رفتن .  ||  نیکو پوست بازکردن  بترتیب . (منتهی  الارب ).  ||  آمیزش  و مخالطت  کردن  با کسی  و اهانت  کردن  او را: حاس  القوم حوساً؛ خالطهم  و وطئهم  و اهانهم . (اقرب  الموارد).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۴۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        هوس . (اِخ ) ۞  ژان . از روحانیان  چک ، متولد 1368 و محروق  در 1415 م . رجوع  به  ژان  هوس  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هوس . [ هََ وَ ] (اِخ ) دهی  است  از بخش  فریمان  شهرستان  مشهد. دارای  390 تن  سکنه ، آب  آن  از قنات  و محصول  عمده اش  غله ، میوه  و چغندر است . (ا...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حوث . [ ح َ ] (ع  اِ) رگ  جگر. (منتهی  الارب ) (اقرب  الموارد).  ||  ترکهم  حوث  بوث  و حوثاً بوثاً؛ متفرق  و پراکنده  و پریشان  کرد ایشان  را. (منتهی...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حوث . [ ح َ ث ُ ] (ع  اِ) به  معنی  حیث  باشد. لغت  طائی  است . (منتهی  الارب ) (اقرب  الموارد). رجوع  به  حیث  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                         این واژه در سنسکریت اَوَس avas می باشدو دارای شش معنی است: 1ـ لطف، مرحمت، عنایت. 2ـ پشتیبانی، حمایت. 3ـ برآورد، ارزیابی، تخمین. 4ـ شادی، خوشی، لذت، ک...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هووس . [ هََ ] (از ع ، اِ) هوس  : در قدح  کن  ز حلق  بط خونی همچو روی  تذرو و چشم  خروس رزم  بر بزم  اختیار مکن هست  ما را به  خود هزار هووس . ابن یمی...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        صاحب هوس . [ ح ِ هََ وَ ] (ص  مرکب ) بوالهوس . بلهوس . دارای  هوس . آنکه  به  هوای  دل  رود : اینجا شکری  هست  که  چندین  مگسانندیا بوالعجبی  کاین  هم...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هوس کیش . [ هََ وَ ] (ص مرکب ) که  تبعیت  از خواست  دل  و خواهانی  گذرا دارد.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هوس گوی . [ هََ وَ ] (نف  مرکب )سوفسطایی . اهل  سفسطه . (یادداشت  مؤلف ) : شراب  حکمت  شرعی  خورید اندر حریم  دین که  محرومند ازاین  عشرت  هوس گویان ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حوث بوث . [ ح َ ث َ ب َ ث َ ] (ع  ص  مرکب ، از اتباع ) حَیث َبَیث َ. حَیث ِبَیث ِ. حاث ِباث ِ. حَوثاًبَوثاً. پریشان  و متفرق . گویند: ترکهم  حوث  الخ ...