حوش
نویسه گردانی:
ḤWŠ
حوش . [ ح َ ] (ع اِ) چیزی حظیره مانند. لغت عراقی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خانه های قلیلی که گرداگرد آنها را سوری احاطه کرده باشد حوش نامند. (معجم البلدان ) : غلامان منتصر به یک صولت حوش و بوش او را... از هم پراکندند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || (مص ) گرداگرد صید درآمدن تا بدامگاه افتد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). برانگیختن صید. (المصادر زوزنی ). || گرد آوردن شتران را و راندن آنها را. || از کناره های طعام بدو میان آن رسیدن بخوردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
واژه های همانند
۳۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
هوش و گوش . [ ش ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) هوش و حواس .- هوش و گوش کسی باز بودن ؛ خوب توجه داشتن . نیک متوجه بودن .
هوش و هنگ . [ ش ُ هََ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) زیرکی و آگاهی و فراست و دانایی و هشیاری : ما را به هوش و هنگ ز دوزخ نجات نیست وز بیم آن ...
هوش یابنده . [ ب َ دَ / دِ ](نف مرکب ) بازیابنده ٔ هوش . به هوش آینده : چون ز ریحان روز تابنده شد دگر بار هوش یابنده .نظامی .
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
تصمیمات و رفتارهایی که جانداران در زمان هیجان از خود نشان می دهند. برابر نهاد واژه ی کوتاه شده ی EQ در انگلیسی می باشد.
هوش داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) باهوش بودن . هشیار بودن : نه مطرب که آواز پای ستورسماع است اگر ذوق داری و هوش . سعدی .یکی گفت : هیچ این ...
بی یاد و هوش . [ دُ ] (ص مرکب ) (از: بی + یاد + و + هوش ) بی حافظه . که زود فراموش کند. آنکه حافظه اش ضعیف است . (یادداشت مؤلف ).