خرقاء
نویسه گردانی:
ḴRQAʼ
خرقاء. [ خ َ ] (ع ص ) مؤنث اَخْرَق . (منتهی الارب )(از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || زن گول . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
- امثال :
لاتعدم الخرقاء علة ؛ برای زن احمق هم در این مورد علت وجود دارد و این مثل در جائی زده میشود که میخواهند طرف را از آوردن علت نهی کنند و غرض از آن این است علل آنقدر زیاده است که خرقاء هم به آن پی می برد تا چه رسد به آدم باهوش . (از منتهی الارب ).
|| زنی که کار نیکونکند و تصرف در امور نداند. || زمین فراخ . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (ازاقرب الموارد). ج ، خُرْق . || گوسپندی که در گوش وی شکاف گرد باشد. || باد سخت که بر یک جهت مداومت نکند. (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || بیابان بعیده . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || شتری که مواضع قدمها را نگاه داشتن نتواند. || هر مسئله ای از فرائض که اختلاف اصحاب در آن بسیار باشد. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ): اختلف الصحابة فی الفریضة التی تدعی الخرقاء و هی ام و اخت و جد علی خمسة اقوال ... (بدایة المجتهد ابن رشد).
واژه های همانند
۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
خرقاء. [ خ َ ] (اِخ ) زنی از بنی بکاء بوده که ذوالرمة به وی تشبیب کرده است . (از منتهی الارب ) : تمام الحج ان تقف المنایاعلی خرقاءواصفةال...
خرقاء. [ خ َ ] (اِخ ) نام زن سیاهی است که بکارهای مسجد پیغمبر میرسید و از او در روایت حمادبن زید از ثابت از انس ذکریست بنابر قول ابن السکن...
خرقاء. [ خ َ ] (اِخ ) زنی بوده در عرب به حمق مشهور و نام او ربطة بنت سعد است . (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
خرقاء. [ خ َ ] (اِخ ) نام زنی است از جنیان بنابر خبر عباس بن عبداﷲ برمعی در قصه ای که راجع به عمربن عبدالعزیز است ، چه عباس برمعی با واسطه ...
خرقاء. [ خ َ ] (اِخ ) نام موضعی است بنابر قول سکری دراین بیت ابوسهل هذلی : غداةالرعن و الخرقاء تدعوو صرح باطن الکف الکذوب .(از معجم البلد...
خرقع. [ خ ُ ق ُ ] (ع اِ) ثمر عُشِر است یا حناءالعشر. (یادداشت بخط مؤلف ). || پنبه . قُطْن . (یادداشت بخط مؤلف ).