 
        
            خزم 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        ḴZM 
    
							
    
								
        خزم . [ خ َ ] (ع  مص ) سوراخ  کردن بینی  شتر. (از منتهی  الارب ) (از تاج  العروس ) (از اقرب  الموارد).  ||  خلیدن  شتر.  ||  ملخ  را بسیخ  در کشیدن . (از منتهی  الارب ) (از تاج  العروس ).  ||  (اصطلاح  عروض ) زیادتی  حرفی  است  یا دو کی  در اول  مصراع . متقدمان  شعراء عرب  استعمال  کرده اند تمام  معنی  را و از وزن  و تقطیع ساقط داشته  و بیشتر آن  حروف  عطف  بوده  است  چون  هل  و بل  و ثم  و واو و فاء و بعضی  از شعراء عجم  در این  باب  تقیل  بدیشان  کرده اند و در یک  دو بیت  خزم  آورده  چنانک  شاعر گفته  است :
هرک  با مرد مست  جنگ  کند
ملامت  آن  را رسد کی  هشیار است .
و میم  ملامت  خزم  است  و وزن  و تقطیع این  مصراع  چنان  باشد کی  ملامت  آن  را رسد کی  هشیار است  و این  زشت  خزمی  است  چی  در شعر عرب  اغلب  خزوم  حروف  زواید باشد چنانک  گفتیم  و این  شخص  میم  ملامت  را کی  اصل  کلمه  است  خزم  ساخته  است  و بهیچ  حال  محدثان  شعرای  عرب  و عجم  را نشایدکی  خزم  بکار دارند از بهر انک  ذوق  شعر خلل  می کند و طبع از آن  نفرت  می گیرد و این  اسم  از خزامه ٔ شتر گرفته اند و آن  زیادت  حلقه  باشد پشمین  کی  در بینی  شتر کنند تا مهار در وی  بندند. (از المعجم  فی  معاییر اشعار العجم ).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۱۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        خزم . [ خ َ زَ ] (ع  اِ) درختی  است  مانند دَوم  که  از پوست  وی  رسن  سازند. (منتهی  الارب ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خضم . [ خ َ ] (ع  مص )  ۞  خائیدن . (منتهی  الارب ) (از تاج  العروس ) (ازلسان العرب ) (از اقرب  الموارد).  ||  خوردن .(منتهی  الارب ) (از تاج  العروس ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خضم . [ خ َض ْ ض َ ] (ع  اِ) جماعت  انبوه  از مردمان . (منتهی  الارب ) (از تاج  العروس ) (از لسان العرب ).  ||  کمان  شیطان . (منتهی  الارب ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خضم . [ خ َض ْ ض َ ] (اِخ ) لقب  عنبربن  عمربن  تمیم  است . (منتهی  الارب ). رجوع  به تجارب السلف  چ  بهمنیار در شرح  حال  صاحب  ص  112 شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خضم . [ خ َض ْ ض َ ] (اِخ ) نام  شهریست . (منتهی  الارب ) (از معجم  البلدان ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خضم . [ خ َض ْ ض َ ] (اِخ ) نام  آبی  است . (منتهی  الارب ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خضم . [ خ َ ض َم م  ] (ع  ص ) مهتر بردبار بسیارعطا و خاص  است  بمردمان . ج ، خضمون .  ||  (اِ) دریا. (منتهی  الارب ) (از تاج  العروس ) (از اقرب  الموا...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خذم . [ خ َ ] (ع  مص ) بریدن  و پاره پاره  کردن .  ۞  (از منتهی  الارب )از (تاج  المصادر بیهقی ).  ||  چنگال  زدن .  ۞  (از تاج  العروس ). منه : خذم  ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خذم . [ خ َ ذَ ] (ع  مص ) شتافتن . (از منتهی  الارب ) (ناظم  الاطباء) (از تاج  العروس ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خذم . [ خ َ ذِ ] (ع  ص ) جوانمرد و نیک نفس  در لقاء و عطاء. ج ، خذمون .  ||  اسب  تیزرو. ج ، خذمون .  ||  شمشیری  که  زودبرد. ج ، خذمون . (از منتهی  ا...