خوش بو. [ خوَش ْ 
/ خُش ْ ] (ص  مرکب ) معطر. طیّب . عبق . طیبه . ارج . بویا. خوشبوی . (یادداشت  بخط مؤلف ). چیزی  که  دارای  بوی  نیک  و معطر باشد. (ناظم  الاطباء) 
: تو مغز نغز و میوه ٔ خوشبو همی  خوری 
ویشان  سفال  بیمزه  و برگ  میچرند. 
ناصرخسرو.
ندا آمد که  یا موسی  تو ندانستی  که  بوی  دهن  روزه دارنزد من  خوشبوتر است  از بوی  مشک ؟ (قصص  الانبیاء).
چو تو گرمی  کنی  نیکو نباشد
گلی کو گرم  شد خوشبو نباشد. 
نظامی .
فرشهایی  کشیده  بر سر تخت 
نرم  و خوشبو چو برگهای  درخت . 
نظامی .
جز آن  کآن  شخص  را بوی  دهان  بود
تو خوشبوئی  از این  به  چون  توان  بود؟ 
نظامی .
رضوان  در خلد باز کرده ست 
کز عطر مشام  روح  خوشبوست . 
سعدی .
ناگهی  باد خزان  آید و این  رونق  و آب 
که  تو می بینی  از این  گلبن  خوشبو برود. 
سعدی .
گلیست  خرم  و خندان  و تازه  و خوشبو
ولی  امید ثباتش  چنانکه  دانی  نیست . 
سعدی .
گر غالیه  خوشبو شد در گیسوی  او پیچید. 
سعدی .
||  (اِ) عطر. (مهذب  الاسماء). شمامه . (ناظم  الاطباء). خوشبوی .