دان
نویسه گردانی:
DʼN
دان . (اِخ ) اسم سبطی میباشد (خروج 31:6) که قسمت و حدود ایشان از طرفی در میانه ٔ املاک یهودا و افرائیم واقع و از طرفی دیگر در میانه ٔ حدود بن یامین و کناره ٔ دریا واقع بود و بهیچوجه ایشان را استراحت و آسودگی نبود. (مقابل ) (یوشع 19: 40 - 48) (داود1:34 و 35 و 18:1). بلکه غالباً متوطنین آن بلاد مشرب صافی ایشان را تیره و عیش را بر ایشان تلخ میگردانیدند اما مملکت ایشان خرم و بارور و دارای کوه و دشت بسیار و مساحتش از قسمتهای سایر اسباط کوچکتر بود. (یوشع 19:40 - 47) (داود 1: 34 و 35 و 18:1) بدین لحاظ همواره در پی آن بودند که محلی را بدست آورده برای خود آباد نمایند. پس پنج تن از مردان جنگ دیده و کارآزموده را انتخاب کرده بجاسوسی فرستادند و ایشان محلی را در حدود شمال بنظر درآوردند که اهالیش در کمال آسودگی و اطمینان بسر می بردند و اسم آن مکان لایش (داود 18:7) یا لشم بود (یوشع 19 : 47). بنابراین آن پنج تن بقوم خود برگشته احوال را کما هوحقه بیان نمودند پس همگی در میان آن افتادند که چاره اندیشند و اهالی لایش را مستأصل نمایند. چنانکه این مطلب در کتاب داوران مسطور است علی الجمله بر لایش حمله آورده تیغ در آن نهاده شهر را به آتش سوختند بعد از آن مجدداً آنرا بنا نموده دان نام نهادند. (قاموس کتاب مقدس ).
واژه های همانند
۱۶۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
اینج دان . (اِخ ) دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل که 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
برگه دان . [ ب َ گ َ / گ ِ ] (اِ مرکب ) جای قرار دادن برگه ها. این کلمه بجای کلمه ٔ فیشیه ۞ پذیرفته شده است . (لغات فرهنگستان ).
بوسه دان . [ س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از دهان . (آنندراج ). دهان . (فرهنگ فارسی معین ) : مگر در خلوتی آیینه تنها یافتی خود راکه از نقش حیا...
آینه دان . [ ی ِ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) رَبعه . آینه نیام . رجوع به آیینه دان شود.
حرمت دان . [ ح ُ م َ ] (نف مرکب ) مقام شناس . آنکه به تربیت و منزلت هرکس رعایت حرمت آن کس کند : خدایگان خردپرور مروت ورزبلندهمت و زایرنواز...
حساب دان . [ ح ِ ] (نف مرکب ) داننده ٔ حساب . حساب داننده . کسی که از حساب سر در می آورد. || کنایه از قانون دان . (آنندراج ) : بسیار کم شمردن ...
خامه دان . [ م َ / م ِ ](اِ مرکب ) مِقلَمَه . قلمدان . (زمخشری ) (آنندراج ).
خانه دان . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) خیل خانه . دودمان . خاندان . (ناظم الاطباء) : بزرجمهر اصیل بود و از خانه دان ملک و اندیشمندی انوشروان از و...
خدای دان . [ خ ُ ] (نف مرکب ) خدادان . خدای شناس . عارف . پیرو احکام خدا. (یادداشت بخط مؤلف ) : اگر خدای پرستی تو خلق را مپرست خدای دانی خلق خ...
خرده دان . [ خ ُ دَ / دِ ] (نف مرکب )مردم صاحب عقل و دانا و آنکه بهمه چیز برسد از کلیات و جزئیات . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : دل خرد مرا غم...